سلام بر تو



من بی تو نمی توانم ای عشق

تو آمدی قلب من تسخیر شد

تو مهری

صفایی

غمزه ای کردی و قلب من از دست رفت.

چه باک:

ألقلبُ حرمُ الله

و تو مظهر جامعیت اللّهی

نگارم.




اولین سرآغاز شوریدگی و مستی

تقدیم ب حضرت عشق

**********

در بین آیات کریمه ی قرآن حکیم

آیاتی ک بیشتر از همه مرا جذب خود می کرد

آیاتی بود ک درباره ی حضرت مریم سلام الله علیها و فرزندش عیسی مسیح علیه السلام بود.

نحوه ی تکوّن حضرت عیسی، روح الله.

**********

و از سوی دیگر 

اینکه در روایات آمده ک وقتی حضرت صاحب امان علیه السلام و روحی فداه، قیام فرمایند و ظهور نمایند؛

اولین پیامبری ک رجعت می کنند حضرت عیسی علیه السلام است.

**********

از طرفی

می دانستم ک مادر گرامی حضرت آقا بقیة الله ، حضرت نرجس خاتون از نوادگان یکی از حواریون حضرت مسیح بوده است.

همیشه یک راز مبهم در این میان ذهن مرا مشغول خود می کرد:

حضرت آقا صاحب امان،

مادرش نرجس خاتون،

حواری حضرت عیسی،

حتما با رجعت حضرت عیسی ارتباطی دارد.

و حتماً حضرت نرجس بعنوان مادر معصوم چهاردهم، و همسر معصوم سیزدهم و امام یازدهم،

از شرافت و کرامت بالایی برخوردار بوده ک انتخاب شده برای چنین امر عظیمی

و در زیارتنامه ی حضرتش میخوانیم:

{ أشهد أنّکِ . حَفِظتِ سِرِّ الله }

{ شهادت می دهم ک تو سرّ الهی را حفظ کردی }

**************

با من بیا:

**************

مادر حضرت مریم علیها سلام الله، وقتی حضرت مریم بدنیا آمد برای او دعا کرد:

{إنّی سَمَّیتُها مریم و إنّی أُعیذُها بک و ذرّیَّتَها مِنَ الشَّیطانِ الرّجیم }

از خداوند تبارک و تعالی خواست مریم و ذریه اش را از شرّ شیطان رجیم در پناه خودش قرار دهد.

*************

پیش از اینها

حضرت ابراهیم علیه السلام وقتی از تمام امتحانات سربلند بیرون آمد، 

{وَ إذِ ابتلی إبراهیم ربّه بکلماتٍ فأتمَّهُنَّ قال إنّی جاعِلُکَ إماماً قالَ وَ مِن ذُرِّیَّتی قال لاینالُ عهدی الظّالمین }

وقتی خدای تعالی حضرت ابراهیم را با کلماتی ابتلا کرد و آن کلمات را تمامیت بخشید؛ فرمود همانا من تو را امام قرار می دهم. حضرت ابراهیم فرمود: از ذریه ام چه؟ حق تعالی فرمود: عهد من ب ظالمین نخواهد رسید.

نتیجه:

1. امامت عهد الهی است.

2. امامت ب کسی ک حتی ذره ای اهل ظلم باشد نمی رسد.

3. امامت ب آن دسته از ذریه ی حضرت ابراهیم می رسد ک صالح و غیر ظالم باشند.

ذریه ی حضرت ابراهیم؟

حضرت اسحاق و اسماعیل فرزندان حضرت ابراهیم هستند.

حضرت پیامبر ختمی مرتبت از نسل حضرت اسماعیل است؛

ائمه هم از نسل حضرت اسماعیل اند.

بالتبع یکی مثل مادر حضرت آقا صاحب امان هم بایستی مرتبه ای از این عهد و مصونیت از ظلم را داشته باشد.

خداوند در آیات کریمه ی قرآن می فرماید:

{ إنَّ الشِّرکَ لَظُلمٌ عظیمٌ }

شرک، ظلم عظیم است.

می گویند حضرت نرجس خاتون مسیحی بوده؛ سپس مسلمان شده است.

با توجه به اینکه وقتی پیامبر ختمی مرتبت آمد؛ او پیامبر همه است و کسی نمی تواند بر آیین انبیای ماقبل ایشان باشد؛ حتی مسیحیت.

برایم همیشه سوال بود. 

تا اینکه چند روز پیش، این راز برایم مکشوف شد.

************************

گویند حضرت نرجس خاتون از نوادگان شمعون وصیّ حضرت عیسی علیه السلام است.

حضرت علی علیه السلام می فرمایند: من از نسل شمعون هستم»

حضرت پیامبر می فرمایند: شمعون وصیّ عیسی و علی وصیّ من است. یا علیّ أنتَ منّی کَشَمعون من عیسی. »

شمعون پسرعموی حضرت مریم سلام الله علیها بود.

پدر حضرت مریم، عمران بود.

پدر شمعون و حضرت مریم، از اولاد حضرت داود علیه السلام بودند.

داود علیه السلام از اولاد لاوی فرزند حضرت یعقوب، برادر حضرت یوسف می باشد.

( لاوی همان است ک ب برادرانش گفت یوسف را نکشید. لاوی همان است ک از برادرانش در مصر جدا شد و نسل حضرت یعقوب از لاوی است )

بدین ترتیب عمران از اولاد حضرت ابراهیم است. از ذریه ی حضرت ابراهیم.

حالا دانستی رمز آن دو آیه را:

{ قال و من ذریّتی قال لا ینال عهدی الظالمین }

اگر شرک بدترین و بزرگترین ظلم است؛ پس امامت و نسل ائمه ب کسی ک اهل شرک باشد نمی رسد. پس مادر حضرت آقا صاحب امان هرگز مشرک نبوده است.

و این آیه:

{ إنی سمیتها مریم و إنی أعیذها بک و ذریتها من الشیطان الرجیم}

مادر حضرت مریم همسر عمران،

جزو آل عمران محسوب می شود ک سوره ای از قرآن ب نام اوست.

شمعون ک جد بزرگوار حضرت نرجس خاتون بوده، پدرش عموی حضرت مریم بوده؛ می شود گفت ایشان هم جزو آل عمران محسوب می شود.

با این تفاصیل،

می توان گفت نرجس خاتون هم از ذریه ی حضرت مریم است. 

و چه بسا حقایق و اسرار دیگری در این جریانات نهفته است.


یکی از زیارات معتبر ک تأکید فراوان شده بر قرائتش، زیارت جامعه کبیره است.

جامعه، یعنی جمع کننده.

این زیارت، مرا با چه چیز یا چه کسانی جمع می کند؟
چرا مقام جمع تا بدین حد مهم است؟

آیا جامعه کبیره، یوم الجمع، یوم الجُمُعة می توانند نسبتی داشته باشند؟

حتی نماز، جماعتش فضیلت دارد.

و حضرت صاحب امان روحی فداه، مظهر اسم ألجامع » حق تعالی می باشند. 

مقام جمع انبیا.

مقام جمع اولیا و اوصیا.

مقام جمع تمامی انسانها.

************************

عبارتی در زیارت جامعه کبیره مرا سخت ب تفکر واداشته:

وَ أجسادُکُم فی الأجساد

و أرواحکم فی الأرواح

و أنفسکم فی النّفوس

___________________

جسدهای شما داخل در جسدها؛

و ارواح شما داخل در ارواح؛

و جانهایتان داخل در جانهاست.

***********************

و این نشان دهنده ی این است ک حضرت بقیة الله در درون ماست. تمام ائمه و معصومین علیهم السلام در درون ما هستند؛ منتها مقام جمع آنها حضرت حجت روحی و ارواح العالمین فداه می باشد.

در درون خویش بجوییم او را.

ندای او را در درون خویش بشنویم.

و در درون خود ب ظهور برسانیمش.

ألسلام علیک یا أبا صالح المهدی


اینجا سرداب غیبت شماست.

شما سر در این سرداب کردید و پنهان شدید.

و چرا گویند ک هر شیعه ک ب سرداب می رسد، بایستی سر درون سرداب کند؟

سرّ این سرداب چیست؟

****************************

این سرداب

مظهر سرداب درون ماست.

شما 

وقتی ک امر الهی محقق گشت،

ب اذن حق تعالی

در این سرداب نهان شدید.

زمان، زمان اختفاء آن سرّ الهی بود.

سرداب درون من

سرداب درون همه ی عالم.

غیبت آن سرّ الهی

درست زمانی بود ک شما درون سرداب رفتید.

سرداب کجاست؟

چاه است؟

بئر معطل است؟

آه ک چاه می گویم یاد یوسف می افتم.

چاه می گویم و یاد نخلستانهای کوفه می افتم ای جان شیرین من. نفس من. 

ما همیشه گفته ایم علی سر در چاه می کرد و راز دل می گفت؛

کسی چه می داند؟

شاید آن لحظه ها لحظه هایی بود ک آن چاه، ب فریاد می آمد و علی محض تسکین آن، برای چاه از آن سرّ می گفت.

کسی چه می داند؟

***************************

و من نیز سر درون سرداب جانم کرده ام: أیّها العزیز.

ظهور کن.


همه می گویند زادگاه شما، محل ظهور جسم خاکی و وجه بشری شما در این عالم، ناحیه ای است مقدسه، بنام سامرا، و گویند سامرا یعنی سُرَّ مَن رآی » یعنی هرکه آن را رؤیت نمود، مسرور شد.

و بر دلم القا کردید که:  سامرا یعنی : سِرُّ مَن رآی » یعنی سرّ و حقیقت ِ هر کس ک رؤیتش نماید.

و این القا را تأیید نموده؛

  مرا ب سوی این سرّ پنهان کشاندید.

و سخنها در این نهفته است.

ک شما آن سرّ پنهان شده در تمام موجوداتی.

ک در دعای نماز استغاثه ب درگاه شما می خوانیم:

یا مولای. فبحقّ مَنِ اختَصَّکُم بأمره و ارتضاکم لِسِرِّهِ.

ک شما برگزیده شدید برای آن سرّ و آن حقیقت ک در عالم هستی جاری است.

همان سرّ مستودعید:

أللّهمّ صلّ علی فاطمة و أبیها و بعلها و بنیها و السّرّ المستودع فیها.

***************************

شما همان سرّی هستید ک:

 و کان رسول الله صلی الله علیه و آله قد اَسَرَّ الیه السِّرُّ الخَفیُّ الذی بینه و بین الله عز و جل، فلاجل ذلک انتقل النور الذی کان فی وجه رسول الله صلی الله علیه و آله الی وجه علی بن ابی طالب علیه السلام.

****************************

در اعمال مشترکه ی ماه رجب می خوانیم:

أللّهمّ إنّی أسئلک بمعانی جمیع ما یدعوک به وُلاةُ أمرک المأمونونَ علی سِرِّک.

***************************

و در زیارت حضرت نرجس خاتون مادر گرامی تان :

وَ حَفِظتِ سِرّ الله.

**************************

و تمام اهل بیت علیهم السلام و حتی انبیای الهی همه مأمور ب حفظ این سرّ بوده اند:

ألسلام علی حَفَظَةِ سِرّ الله

**************************

همان سرّ نهفته در بطن حوا، و امّ موسی، و أمّ إبراهیم، و مریم علیهم السلام و فاطمه و نرجس خاتون سلام الله علیهم .

أشهد أنک کنتَ نوراً فی الأصلاب الشّامخة و الأرحامِ المُطَهَّرة 

*************************

سلام بر تو

یاری ام کن تا من نیز در حفظ این سرّ نهان کوشا باشم و مجتهد.


عالم و نظام هستی، ب طفیل وجود حضرت ختمی مرتبت صلوات الله و سلامه علیه خلق شده:

گوش کن.

هنوز این صدای حق تعالی در کل عالم طنین اندازه ک ب عشق و محبوب و محبّ خود فرمود:

لولاک لما خلقتُ الأفلاک

و لولا علیّ لما خلقتُک

و لولا فاطمة لما خلقتکما

**********************

حق تعالی کنز مخفی بود ک حبّ ب شناخته شدن در ذات او بود. حبّ.

سرمنشأ خلق، حب بود.

و خلق را آفرید تا شناخته شود.

در حقیقت گویا آیینه اسماء و صفات خود را بصورت وجه خویش ب خود نمایاند، تا خود را در آن آیینه ب تماشا نشیند.

چون بنگرم در آینه عکس جمال خویش

گردد همه جهان ب حقیقت، مصوّرم

خورشید آسمان ظهورم، عجب مدار

ذرات کائنات اگر گشت مظهرم

***********************

جوشش حبّ در وجود حق تعالی، سازی نواخت و عشق را سرود و عاشقی را ظهور داد و متجلی ساخت.

و ذره ذره عشق، از او جوشید و خروشید و عالم هستی از کُن » ِ عشق، فی » شد.

***********************

و عالم، شد عشق آباد او.

و انسان، انسان کامل و اکمل، شد آن معشوق با کمال ک هرچه در عشق بود، در او ریخته شد.

 

و میکده برپا شد و باده ها بیخته گشت و جامها گسترده شد:

جنات نعیم و جنات عدن و فردوس برین و روضه ی رضوان و انهار جاریه، سلسبیل و کافور و زنجبیل و نهر کوثر و سدر مخضود و طلح منضود و ظلّ ممدود و فواکه بسیار و فُرُش مرفوع و عُرُب أتراب و قاصرات طرف و یاقوت و مرجان و لؤلؤ و درّ مکنون و مقصورات فی الخیام و رَفرَف خُضر و عَبقَریّ حِسان و هرچه شِئتُم رَغَداً 

همه برپا گشت.

بزمی چنین مستی فزا.

خوانی چنین افزون لقا.

*****************************

عشق در پرده می نوازد ساز

عاشقی کو ک بشنود آواز؟

هر نفس پرده ای دگر سازد

هر زمان زخمه ای کند آغاز

همه عالم صدای نغمه ی اوست

که شنید این چنین صدای دراز؟

راز او از جهان برون افتاد

خود صدا کی نگاه دارد راز؟

سرّ او از زبان هر ذره

خود، تو بشنو ک من نی ام غمّاز

"عراقی"




سبب متصل

او سبب متصل بین أرض و سماء است.

سبب متصل ارض وجودی من ب سماء وجودی ام.

او صاحب ِ زمان است.

أب الوقت است.

در هر زمان، با موجودات ِ همان زمان حیات دارد. 

او در سماء بود.

فوق ملائک بود.

مسجود ملائک شد و در صورت آدم هبوط کرد.

هبوط کرد تا سماء را ب زمین آورد.

هبوط کرد تا نزول مِن السّماء باشد و مظهر حیّ» و أرض را حیاتی دوباره بخشد.

و در قوس صعود،

سبب عروج ارضیان و زمینیان باشد ب آن سماء.

*************

و من نیز هم.

صاحب این عصرم.

او اگر اب الوقت است،

من إبن الوقت.

او اگر آسمان را ب زمین آورد،

من نیز هم.

این زمین و زمینیان حیات می خواهند. اتصال می خواهند.

اگر من نیز سبب اتصال زمین و آسمان بودم؛

او می شوم؛ او.

همو ک وجود مرا از عشق خود لبریز ساخته.

عاشق اگر رنگی ز معشوق نگیرد در عشق خود صادق نیست.

او رنج هبوط را پذیرفت و آسمانی بود و مستقر در زمین شد.

زمینی ک چه بسا مهد سفک دماء و فساد است!

آن آسمانی مستقر در زمین شد

تا سبب اتصال خلق و حق باشد.

و من نیز، هم.

********

اگر او ترا به وجه آسمانی ات آگاه کرد و حقیقت درون تو را برایت ب ظهور رساند؛

بکوش تا همچو او باشی.

در زمین باش.

برای زمینیان باش.

و با سریان عشق و محبتی ک او در دلت نهاده،

عشق بورز و عاشقی کن.

جذب کن.

مثل او باش.

مثل او.

آنوقت، خودِ خودت خواهی بود.

خودِ صادق.

قدم صدق بردار.

و بخوان:

یا حبیب قلوب الصادقین


مولای من

بر عذاب تو صبر شاید، ولی صبر بر فراقت چگونه؟

بر سوزش آتشت صبر شاید، ولی صبر بر محرومیت از نظر کرامتت، چگونه؟

چگونه در آتش بمانم و حال آنکه مرا امید بر عفو توست؟

آقای من

مولای من

ب عزتت قسم، اگر در آتش دوزخ قدرت نطقم دهی، رهایم کنی، در میان اهل آتش ضجه ها خواهم زد، ضجه ی آنان ک آرزویشان رحمت توست. و فریاد بر خواهم آورد و همچون عزیز از دست داده ها، خواهم گریست و ندا در خواهم داد:

أین کنتَ یا ولیّ المؤمنین، یا غایة آمال العارفین یا غیاث المستغیثین یا حبیب قلوب الصادقین و یا إله العالمین »

کجایی ولیّ مومنان؟

ای غایت آرزوی عارفان؟

ای فریاد رس بیچارگان،

ای حبیب و معشوق صادقان 

ای اله عالمیان.

تو کجایی؟

تو کجایی؟

 تو کجایی؟ 


آسمان بود و عالم مافوق

و خلوت حق با ملائک:

{ إذ قال ربّک للملائکة }

غلیان عشق بود؛ می دانم.

غلیان میل ب تجلی بود؛ می دانم.

آی ملائک بیایید

{ إنّی جاعلٌ فی الأرض خلیفة }

خلفی می خواهم و خلیفه ای.

نه اکنون، هر زمان.

آن ب آن.

در أرض » وجودی شما ای ملائک.

 اینجا صحبت از خلقت نیست.

صحبت از جعل است.

اگر خلقتی نبوده باشد ک جعلی نخواهد بود.

پس آن منظور حق

خلق شده؛

و اکنون زمان جعل اوست در مقام خلیفة اللهی.

ملائک ب دنبال او شدند.

ک ما اگر هستیم، پس این مقصود و منظور معشوق کیست؟

مگر ما مسبح او نیستیم؟

مگر ما تقدیسش نمی کنیم؟

او کیست ک تسبیح و تقدیس و حتی وجودش از ما اشرف است و اعظم؟

چه شد ک در این جستجو فساد و خون دیدند و آن حقیقت را ندیدند؟

کدامین حقیقت بود ک  از یکسو در ورای خون و فساد

و از سوی دیگر فراتر از مقام حمد و تسبیح و تقدیس

نهفته بود؟

{ أتجعل فیها مَن یُفسِدُ فیها و یسفکُ الدّماء ؟}

{ و نحن نسبِّحُ بحمدک و نقدس لک }

کدامین حقیقت پنهان بود ک از دایره ی علم ملائک برون بود؟

{ قال إنی أعلم ما لا تعلمون }

*************************

 

خلیفه هستی تو؟

خلیفة اللهی؟

تو مسجود آن ملائکی، نه؟

ألسّلام علیک یا خلیفة الله و ناصر حقّه ( زیارت آل یس )

*************************

این کیست این، این کیست این؟ این یوسف ثانی است این؟

آن جانِ جان افزاست این؟ یا جنة المأواست این؟

ساقی خوب ماست این؟ یا باده ی جانی است این؟

خورشید رخشان می رسد، مست و خرامان می رسد

با گوی و چوگان می رسد، سلطان میدانی است این

هرجا یکی گویی بود در حکم چوگان می دود

چون گوی شو بی دست و پا هنگام وحدانی است این

گویی شوی بی دست و پا، چوگان او پایت شود

در پیش سلطان می دوی، کاین سیر ربانی است این

آن آب باز آمد ب جو، بر سنگ زن اکنون سبو

سجده کن و چیزی مگو، کاین بزم سلطانی است این

_________________________

آن جان جان افزاست این، یا جنت المأواست این

ساقی خوب ماست این، یا باده ی جانی است این


ابلیس از درگاه حق رانده شد.

ملعون شد، ملعون.

*******************

آنجا حق تعالی ملائکه را فراخواند تا شاهد جعل خلیفه در زمین باشند.

اینجا پیامبر تمام صحابه و همراهان در مناسک حج را فراخواند تا شاهد جعل خلیفه در زمین باشند.

*******************

آنجا ملائکه وجه مَن یفسد فیها و یسفک الدماء » آدم را دیدند؛ 

اینجا غدیریان وجه کرّار » بودن علی در جنگهای پیامبر را، ک خون اقوام و عشیره ی برخی از آنها را بر زمین ریخت.

********************

آنجا علّم آدم الأسماء کلّها » حق تعالی ب آدم تمام اسماء را تعلیم داد؛

اینجا پیامبر ب علی تعلیم داد و فرمود:

ثمّ أودَعَهُ علمَهُ وَ حِکمَتَهُ فقال: أنا مدینة العلم و علیّ بابها فَمَن أراد المدینة و الحکمة فلیأتها من بابها.( دعای ندبه )

*********************

آنجا ابلیس از امر الهی تمرد کرد و مطرود و ملعون شد؛

اینجا برخی از صحابه از امر پیامبر تمرد نمودند و ملعون و مغضوب شدند:

ملعونٌ ملعونٌ من ردَّ علی قولی هذا و لم یوافقهُ  (خطبه غدیر) »

*********************

إبلیس از حق تعالی مهلت خواست.

و حق تعالی بدو مهلت داد.

و از آن پس ابلیس، در مرتبه ی شیطان ظهور کرد و سوگند یاد کرد إلی یوم یبعثون » ، إلی یوم الوقت المعلوم » ب گمراهی و شرارت و إغوا بپردازد.

اما این یوم یبعَثون» کدامین یوم الله است؟ و این یوم الوقت المعلوم» کدامین یوم؟

***************************

تا کی در بند شیطان نفس خویش خواهم بود؟

تا کدامین یوم، از وساوس شیطان نفس خود در امان نخواهم بود؟

بعثتم کی فرا می رسد؟

چه زمانی مبعوث خواهم شد؟

چه زمانی نبیّ درونم، رسول درونم، امام درونم ظهور خواهد کرد و حلاوت بعثتش را خواهم چشید؟

*************************

ک پیامبر فرمود:

إنّ شیطانی أسلمَ علی یدیّ » 

پیامبر شیطان خویش را تسلیم خود ساخت.

بر شیطان نفس خویش غالب و فائق شد.

*************************

یعنی اگر من هم بسان پیغمبر، ب بعثت برسم، یوم البعث من فرا برسد؛ مبعوث شوم، شیطان ب زنجیر من در خواهد آمد.

و اما

نهایة الامر مهلت شیطان کدامین زمان است؟

گفته اند زمان ظهور حضرت حجت روحی فداه، شیطان ب دست او کشته خواهد شد. کشته؟

یعنی اگر امام زمانم ظهور کند. آه. یا صاحب امان

کی در درونم ظهور می کنی؟

************************

در زیارت امام حسن عسکری علیه السلام عبارات بلندی است ک بسیار انسان را شگفت زده می کند:

یَا دَائِمُ یَا دَیْمُومُ (یَا دَیُّومُ) یَا حَیُّ یَا قَیُّومُ یَا کَاشِفَ الْکَرْبِ وَ الْهَمِّ (وَ) یَا فَارِجَ الْغَمِ‏ وَ یَا بَاعِثَ الرُّسُلِ (وَ) یَا صَادِقَ الْوَعْدِ (وَ) یَا حَیُّ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ‏ أَتَوَسَّلُ إِلَیْکَ . وَ أَتَوَسَّلُ إِلَیْکَ یَا رَبِّ بِإِمَامِنَا وَ مُحَقِّقِ زَمَانِنَا الْیَوْمِ الْمَوْعُودِ وَ الشَّاهِدِ الْمَشْهُودِ . اللَّهُمَّ وَ إِنَّ إِبْلِیسَ الْمُتَمَرِّدَ اللَّعِینَ قَدِ اسْتَنْظَرَکَ لِإِغْوَاءِ خَلْقِکَ فَأَنْظَرْتَهُ وَ اسْتَمْهَلَکَ لِإِضْلاَلِ عَبِیدِکَ فَأَمْهَلْتَهُ بِسَابِقِ عِلْمِکَ فِیهِ‏ .

اشارات این زیارت:

یا حیُّ یا قیّوم

یا باعث الرّسل

الیوم الموعود

و ابلیس

در این زیارت نجات از ابلیس بدست حضرت آقا صاحب امان درخواست شده است.

************************

تسلیم شدن شیطان نفس، بدست صاحب الامر.

خود را ب ولیّ زمان خویش بسپاری و تسلیم شوی.

*************************

سخنهای بسیار بر این عبارات می توان بر قلم راند. لیک از توان روحی و جسمی این حقیر خارج است.

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

********************

التماس دعا بر سلامتی خویش از شما عزیزان دارم.

********************

ألسلام علیک یا صاحب امان

المستغاث بک یا صاحب امان

ألغوث ألغوث ألغوث

أدرکنی أدرکنی أدرکنی

ألساعة الساعة ألسّاعة

ألعجل ألعجل ألعجل

 


معنای لغوی إبلیس:

در مفردات راغب آمده است ک ابلیس یعنی کسی ک بسیار غمزده و ناامید و گرفتار است و از بابت آن غمزدگی، بیشتر، سکوت دارد و خاموش است. حجت و بیان برایش تمام شده و مأیوس گشته است.

معنای لغوی شیطان:

یعنی دور شده از رحمت حق.

**********************

پرده ی اول : ( خلق وجه مائی و هوائی انسان )

وَ جعلنا مِنَ الماء کلَّ شیء حیّ.

( یا من کبس الأرض علی الماء : ای کسی ک خشکی را بر فراز آب ظاهر ساخت.

روایت است ک بر اثر شدت برخورد آبها ب همدیگر، کفهای آب جمع شدند و کم کم خشکیده شد و کم کم این خشکی گسترش پیدا کرد ( دحو الأرض ) و اولین قطعه ی خشکی ک در این دحو، ظاهر شد؛ بیت عتیق، کعبه بود. ( حضرت فاطمه علیها سلام ب مولا امیرالمومنین فرمود: یا علی مَثَل إمام کمثل الکعبة ).

*********************

 پرده ی دوم: ( خلقت وجه ناری انسان ) 

و الجانّ خلقناه ُ مِن قبل من نار السّموم

پیش از خلق وجه ترابی انسان، وجه ناری خلق شد. 

*************************

 پرده ی سوم: ( آماده سازی زمین برای ورود انسان )

 وَ لقد مکَّنّاکُم فی الأرض و جعلنا لکم فیها معایش قلیلاً ما تشکرون

فراهم سازی امکانات در زمین؛ و قرارگاه کردن آن برای ساکنان آن؛ و استقرار هرگونه معیشت حیات؛ چه اندکند اهل شکر.

************************

 پرده ی چهارم: ( خلقت وجه ترابی و بشری انسان ):

إذ قال ربّک للملائکة إنی خالقٌ بشراً مِن طینٍ

و إذ قال ربُّک للملائکة إنّی خالقٌ بشراً مِن صلصالٍ مِن حمإ مسنونٍ

پیداست ملائکه هم پیش از وجه طینی و ترابی بوده اند. سوال است ک چرا حق تعالی وقتی می خواهد خلقی صورت بدهد، ملائکه را خطاب قرار می دهد تا در جریان امر قرار بگیرند؟ چرا؟ مگر ملائک نقششان چیست؟ از مضمون دعاها و آیاتی ک در مورد ملائکه هستند چنین بر می آید ک ملائکه نقش امداد و کمک و وسیله سازی و نیرو دهی را دارند. یعنی وقتی حق تعالی ب ملائکه می گوید من قصد خلق چنین موجودی دارم یا قصد جعل خلیفه در زمین را دارم، بدین معناست ک مدد و امداد رسانی آنها جزوی از این برنامه است.

***********************

 پرده ی پنجم: ( نفخ روح در انسان) 

فإذا سوَّیتُهُ وَ نفختُ فیه من روحی 

ثمّ سوّاه و نفخ فیه من روحه و جعل لکم السّمع و الأبصار و الأفئدة قلیلاً ما تشکرون

بعد از خلقت وجه ترابی، تسویه مطرح است. و مهم است. اعتدال مزاج، با نفخ روح. و جعل قوای سمع و بصر و فؤاد. و باز هم اندک بودن شکرگذاران.

**********************

پرده ی ششم: ( خلق صورت آدمی؛ إنّ الله خلق آدم علی صورته) 

و لقد خلقناکُم ثُمَّ صَوَّرناکُم ثمّ قلنا للملائکة اسجدوا لآدم.

خلقتی ک با نفخ روح، صورت آدمی گرفت و مسجود ملائک شد.

*******************

پرده ی هفتم: ( امر ب سجده بر وجه نوری و خلیفة اللهی آدم )

و إذ قال ربّک للملائکة إنّی جاعل فی الأرض خلیفة.

و إذ قلنا للملائکة اسجدوا لآدم فسجدوا

امر ب سجده در زمانی است ک جعل خلیفه در زمین دارد صورت می گیرد و نفخ روح اتفاق افتاده.

**********************

پرده ی هشتم: ( إبای ابلیس از تعظیم خلیفة الله و روح الله و در نتیجه کافر شدن او )

فسجدوا إلا إبلیس أبی و استکبر و کان من الکافرین

**********************

پرده ی نهم: ( علت تمرد ابلیس از سجده بر آدم )

قال ما منعک أن لا تسجُدَ إذ أمَرتُک قال أنا خیرٌ منه خلقتَنی من نار و خلقته من طین 

قال یا إبلیس ما لک أن لا تسجد إذ أمرتُک قال لم أکن لأسجد لبشرٍ خلقته من صلصالٍ من حمإٍ مسنونٍ

قال یا إبلیس ما منعک أن تسجد لما خلقتُ بِیَدَیّ أستکبرتَ أم کنتَ مِنَ العالین

قال أنا خیرٌ منه خلقتنی من نارٍ وَ خلقتَهُ من طینٍ

ابلیس، وجه طین و صلصال و حمأ مسنون آدم را دید و تکبر مانع از تعظیم آدم شد.

ابلیس در مقام مقایسه بر آمد: او را از طین خلق کردی و من از نار خلق شده ام. نار ک از طین برتر است ( و براستی وجه ناری مقدم بر وجه طین و ترابی آدم بود)

إبلیس وجه بشری آدم را دید و وجه نوری او را ندید. 

إبلیس ندانست ک هیچ جای قیاس نیست؛ اگر او از نار است، آدم از نور. و نار و نور هم هر دو از یک نفس واحده اند!

نکته ی قابل تأمل در اینجا این است ک إبلیس تا جایی هست ک بحث خلیفة الله فی الأرض مطرح است و آدم و سجده بر آدم.

***********************

پرده ی دهم: ( ماهیت ابلیس )

کان من الجنّ ففسق عن أمر ربّه

پیش از این ها گفتیم خلقت جن ( وجه ناری آدم ) پیش از خلق آدم بود. منتها آنچه در ابلیس باعث خسران وی شد این بود : ففسق عن أمر ربّه.

چه عظمتی داشته این سجده و اطاعت و تسلیم امر پروردگار ک تمرد از آن مساوی است با فسق.

و یک نکته ی قابل تامل دیگر:

مگر ابلیس عابد نبود؟

إنّ إبلیس عبدٌ مِن عبیدک . ( دعای دفع شرّ إبلیس )

وَ جعل اللّعنة علی مَن نازَعَه فیهما من عباده؛ حق تعالی دوری از رحمت خویش را برای آن کس از بندگانش قرار داد ک با او ب منازعه برخاست.

و کان قد عبد الله ستّة آلافِ سنة؛ و ابلیس شش هزار سال عبودیت خدا را کرده بود( خطبه قاصعه )

اما چقدر این سجده بر آدم و امر الهی بر این سجده بزرگ و عظیم بود ک تمرد از آن تمام عبادتهای ابلیس را حبط نمود! و او را از مرتبه ی عبد بودن بدر آورد و از رحمت الهی بدور ساخت.

و وقتی ابلیس تکبر ورزید و قیاس کرد، چقدر این تکبر ِ لحظه ای عظیم و بزرگ بود ک ابلیس هم تنزل یافت و هم کافر شد، هم ملعون، هم مطرود، هم رجیم و هم جزو صاغرین گشت.

************************

پرده ی یازدهم: ( هبوط ابلیس و تنزل ب مرتبه ی شیطان )

قال فاهبِط منها فما ی لک أن تتکبّر فیها فاخرُج إنّک من الصّاغرین

قال فاخرج منها فإنّک رجیمٌ

وَ إنّ علیک اللّعنَةَ إلی یوم الدّین

فقُلنا یا آدمُ إنّ هذا عدوٌّ لک و وجِکَ 

ثمره ی تکبر، هبوط از عالم بالاست. خروج است؛ صغارت است. رجیم بودن است و دوری از رحمت خداوند. و دشمنی و عداوت با مقام آدمیت و خلیفة اللهی.

**********************************

و ازین پس، ابلیس ب مرتبه ی شیطان تنزل کرد و وسوسه و تغریر و تزلیل و تضلیل شد مشی او.


فرمود: 

{ إنّا سَنُلقی علیکَ قولاً ثقیلاً }

ما گفتاری سنگین را ب تو القا می کنیم.

بدان ای عزیز

ک امر ولایت بسی صعب و مستصعب است.

  این قول ثقیل چیست ک اینگونه حق تعالی خویش هم بدان اقرار می کند؟

قول حق. تواصی ب حق. هرچه در مسیر حق و حقیقت است سخت است و دشوار. تمام مراتبش دشوار و سنگین است.

و القای یک چنین امر سنگین و دشواری بر قلب لطیف و رقیقی ک با طهارت می طپد، ساده نیست. آن قلب چه کند ک شرح صدر می خواهد و وسعتی ب قدر آن تنزل. 


شمس:

کرم ابریشم برای خروج از پیله، ابریشمی را ک با زحمت بسیار تنیده پاره می کند. از این رو کشاورز، یا ابریشم را انتخاب می کند یا کرم ابریشم را، هر دو را با هم نمی تواند حفظ کند. اکثر مواقع برای حفظ ابریشم جان کرم ابریشم را می گیرند. می دانی فقط برای یک دستمال ابریشمی صد کرم ابریشم جان می دهد؟

در این حکایت، نقش من ب نقش کرم ابریشم می ماند. مولوی ابریشم است. گره در گره بافته خواهد شد. وقتش ک برسد، برای بقای ابریشم باید کرم ابریشم بمیرد.

************************

خدا گفت: کُن » و این دنیا موجود شد. پس جوهره ی هستی مان کلمه است. من هم برای یاری صرّاف سخن آمده ام ک کلمه ها را از دل حروف و حقیقت را از دل کلمه ها بر خواهد کشید.

*************************

زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی

که او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا


مولوی پنج یا شش سال بیشتر نداشته ک هنگام عبور از نیشابور، همراه پدر، ب صحبت صوفی بزرگ شیخ فرید الدین عطار رسیده و شیخ درباره ی مولوی با پدر او چنین گفته: این فرزند را گرامی دار؛ زود باشد ک از نفس گرم، آتش در سوختگان عالم زند.»

ابن عربی، فیلسوف، محرّر و متصوف صاحب امتیاز نیز روزی مولوی جوان را دیده بود ک پشت سر پدر بزرگوارش می رفته، ابن عربی در این هنگام چنین فرموده: سبحان الله! اقیانوسی در پی دریایی می رود.

مولوی هنوز بیست و چهار ساله بوده ک ب درجه ی شیخیت رسیده و امروز ک درست سیزده سال از آن هنگام می گذرد، اهالی قونیه او را نمونه ی علم و تقوا می دانند.

روزهای جمعه، عام و خاص از چهار طرف، صرفاً  برای گوش سپردن ب خطبه های مولانا ب شهر سرازیر می شوند. ایشان در فقه، فلسفه، علم هیئت، کیمیا و جبر از دانشمندان بی مثال است. می گویند ک از هم اکنون ده هزار مرید دارد. مریدانش هر کلمه ای ک از دهان ایشان خارج می شود، درّ و گوهر می دانند.

مولوی هرقدر هم ک شخصیتی کامل و واقف ب علمش باشد، خلأیی درونی دارد. این خلأ را نه خانواده اش قادر است پر کند، نه مریدانش می توانند پر کنند. ب او گفتم: 

" بدون شک از خامی دور و منزه شده ای؛ اما در آتش عشق نپخته ای هنوز. اگر قدحت لبریز از باده هم باشد، باید بر روحت چنان دری بگشاید ک آب هایی ک می ریزند و پرش می کنند، سرریز شوند. "

پرسید: " چه لازم دارم؟"

گفتم: رفیق لازم داری.» و حدیثی را یادآوری کردم: ألمؤمن مرآت المؤمن » 


شمس:

علم لدنّی اگر ب جایی جاری نشود، ب آب تلخی می ماند ک ته گلدان جمع می شود. به درگاه خدا بسیار دعا کردم رفیق همرازی نصیبم سازد تا علمی را ک درونم انباشته شده با او قسمت کنم.


انسان باید عقلش را کودکی گرسته و محتاج بداند و با قاشق قاشق علم سیرش کند. اما همان طور ک بعضی غذاها برای کودک سنگین است، بعضی آگاهی ها هم برای عقل سنگین است؛ این را هم نباید فراموش کرد.


عقل ب آسانی خراب نمی شود، عشق اما خودش را ویران می کند. گنج ها و خزانه ها هم در میان ویرانه ها یافت می شود. پس هر چه هست در دل خراب است!



شمس:

پدر عزیزم،

بدان ک این پسرت از تخمی متفاوت و برادرانش بیرون آمده؛ اگر دلت می خواهد، مرا جوجه اردکی فرض کن ک مرغ ها بزرگش می کنند. مطمئن باش ک عمرم را در مرغدانی نخواهم گذراند. در آبی ک از وارد شدن ب آن می ترسید، من جان می گیرم؛ چون بر خلاف شما می توانم شنا کنم. مسکن من دریاهاست.

اگر با منید، شما هم ب دریا آیید. وگرنه دخالت نکنید و در لانه تان بمانید.

من درویشی سرگردانم؛ در تبعید ابدی روی زمین.

در جستجوی زندگی ای هستم ک ب زیستنش بیرزد. همین طور، دانشی ک ب دانستنش بیرزد.

بی ریشه ام؛ بی وطن. 

از هنگامی ک خود را در او فنا کرده ام، از وقتی پیش از مرگ، مرده ام؛ بی آغاز و بی پایانم. نه پژمرده ام، نه بی چاره. نه محتاج کسی ام، نه ب کسی امر می کنم؛ اما مرا برگ خشکی بازیچه ی دست باد نپندارید. از آن درویش ها نیستم ک دهان دارند؛ زبان، نه. من آن طوفانم ک در جهتی می وزد ک خود بخواهد.

از مرگ نمی ترسم چون مرگ را پایان نمی دانم. علاوه بر این، معتقدم ک مرگ هر کس رنگ خودش را دارد.

چیزی ک ب فکرم وا می داردم، مرگ بدون میراث است. دیگر این کلمه هم در سینه ام نمی گنجد. مثل ها و حکایت های فراوان در درونم منتظر بازگو شدن است. در آرزوی آنم ک تمام علمم را، هرچیزی را ک می دانم و یاد گرفته ام، مثل دانه ی مروارید کف دستم بگیرم و ب یک نفر تقدیم کنم. نه در جستجوی مرشدم؛ نه دنبال مرید. انسانی ک پی اش می گردم آینه ی روح است. جان ِ جانان من؛ همراز و همدل من.

یارب

عمرم در گشت  و گذار این عالم در تعقیب رد پای تو گذشت.

هر انسانی ک دیدم گمان کردم کتابی مبین است و لایق آن که خلیفه ی تو روی زمین باشد.

تو را شکر می گویم ک شیطانم را گام ب گام ب مسلمانی در آوردم. الآن دیگر لبریز شده ام. کم مانده ب جوش و خروش در آیم. می خواهم علمی را ک در سایه ی عنایتت نصیبم کرده ای ب شخص صحیح تسلیم کنم. فرصت بده پیدایش کنم.


ب رغم آن ک بعضی ها خلافش را ادعا می کنند، عشق، حس خوشایندی نیست ک امروز هست و فردا نیست.

عشق جوهره و هدف اصلی زندگی است؛ چنان ک مولانا ب ما یادآوری کرده؛ روزی می رسد ک عشق ب چابکی گریبان همه را می گیرد؛ حتی گریبان آنهایی را ک از او فراری اند و حتی گریبان کسانی را ک از کلمه ی رمانتیک » مثل نوعی گناه فرار می کنند.


*******************************

موسیا آداب دانان دیگرند

سوخته جانان و روانان دیگرند

ملت عشق از همه دین ها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست


سنگی را اگر ب رودخانه ای بیندازی، چندان تأثیری ندارد. سطح آب اندکی می شکافد و کمی موج بر می دارد. صدای نامحسوس تاپ» می آید اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موج هایش گم می شود؛ همین و بس.

اما اگر همان سنگ را ب برکه ای بیندازی. تأثیرش بسیار ماندگارتر و عمیق تر است. همان سنگ؛ همان سنگ کوچک، آبهای راکد را ب تلاطم در می آورد. در جایی ک سنگ ب سطح آب خورده ابتدا حلقه ای پدیدار می شود؛ حلقه جوانه می زند؛ جوانه شکوفه می دهد؛ باز می شود؛ و باز می شود. لایه ب لایه.

سنگی کوچک در چشم ب هم زدنی چه ها ک نمی کند. در تمام سطح آب پخش می شود و در لحظه ای می بینی ک همه جا را فرا گرفته. دایره ها دایره ها را می زایند تا زمانی ک آخرین دایره ب ساحل بخورد و محو شود.

رودخانه ب بی نظمی و جوش و خروش آب عادت دارد. دنبال بهانه ای برای خروشیدن می گردد؛ سریع زندگی می کند؛ زود ب خروش می آید. سنگی را ک انداخته ای ب درونش می کشد؛ از آنِ خودش می کند؛ هضمش می کند و بعد هم ب آسانی فراموشش می کند. هرچه باشد بی نظمی جزء طبیعتش است؛ حالا یک سنگ بیش تر یا کم تر.

اما برکه برای موج برداشتنی چنین ناگهانی آماده نیست. یک سنگ کافی است برای زیر و رو کردنش؛ از عمق، تکان دادنش. برکه پس از برخورد با سنگ دیگر، مثل سابق نمی ماند؛ نمی تواند بماند.


اشاره ی اول:

خطبه ی قاصعه:

فَاعْتَبِرُوا بِمَا کَانَ مِنْ فِعْلِ اللَّهِ بِإبْلِیسَ، إذْ أَحْبَطَ عَمَلَهُ الطَّوِیلَ، وَ جَهْدَهُ الْجَهِیدَ .

عبرت بگیرید از آنچه خدا با ابلیس کرد؛ ک عمل طولانی و سعی و تلاش بی وقفه اش حبط و تباه شد.

اشاره ی دوم:

آیه ی 36 سوره بقره:

 فَأَزَلَّهُمَا الشَّیْطَانُ عَنْهَا فَأَخْرَجَهُمَا مِمَّا کَانَا فِیهِ.

شیطان آن دو را متزل ساخت و از آن جایگاهی ک در آن بودند، خارجشان کرد.

اشاره ی سوم:

کلام حضرت رسول ختمی مرتبت در یوم الله الغدیر:

مَعاشِرَ النّاسِ، إِنَّ إِبْلیسَ أَخْرَجَ آدَمَ مِنَ الْجَنَّةِ بِالْحَسَدِ، فَلاتَحْسُدُوهُ فَتَحْبِطَ أَعْمالُکُمْ وَتَزِلَّ أَقْدامُکُمْ، فَإِنَّ آدَمَ أُهْبِطَ إِلَی الْأَرضِ بِخَطیئَةٍ واحِدَةٍ، وَهُوَ صَفْوَةُالله عَزَّوَجَلَّ، وَکَیْفَ بِکُمْ وَأَنْتُمْ أَنْتُمْ وَ مِنْکُمْ أَعْداءُالله، أَلا وَ إِنَّهُ لایُبْغِضُ عَلِیّاً إِلاّشَقِی، وَ لایُوالی عَلِیّاً إِلاَّ تَقِی، وَ لایُؤْمِنُ بِهِ إِلاّ مُؤْمِنٌ مُخْلِصٌ .

ای مردم

همانا ابلیس آدم را با حسد از بهشت خارج کرد. مبادا ب علی رشک و حسد ببرید؟ چرا ک اعمالتان حبط خواهد شد و گامهایتان دچار لغزش خواهد شد. همانا آدم با یک خطا ب زمین هبوط داده شد؛ در حالیکه صفوة الله بود و برگزیده ی خداوند؛ شما چه؟ شما ک شمایید و از شما برخی دشمن خدایند. 

آگاه باشید

کسی بغض علی را ندارد مگر آن که شقی و بدبخت است؛ و علی را دوست نمی دارد و ولایت علی را نمی پذیرد مگر کسی ک اهل تقواست؛ و ب او ایمان نمی آورد مگر مؤمن مخلص.

نتیجه:

ابلیس آنهمه عبادت کرده بود، ب یک اشاره حبط شد چون تن ب ولایت نسپرد؛ چون ب مقام و منزلت آن شجره ی طیبه رشک برد و آنچنان حسادتی او را گرفت ک حتی ب آدم رحم نکرد؛ بلکه کاری کند ریشه ی آن شجره را دچار خدشه سازد.

کجایی رسول برحق؟

ک در یوم الله الاکبر الغدیر فریاد برآوردی ک: معاشر الناس، فَضِّلوا علیّاً. علی را بزرگ بشمارید.

چه قدر بزرگ شمردند علی را. فضیلت و ارج و مقام علی را چه تلخ ارزش نهادند و فرقش را شکافتند و بعد از آن فرق شکافته، دین شکاف برداشت ؛ بعد از آن فرق شکافته، فراق ایجاد گشت و بین اهل اسلام تفرقه حاصل شد.


اشاره ی اول:

در لیالی قدر

وقتی قرآن ب سر می گذاریم، می خوانیم:

أللّهمّ بحقّ هذا القرآن و بحقّ مَن أرسَلتَهُ به و بحقّ کلّ مؤمنٍ مَدَحتَهُ فیه . »

بارالها بحق این قرآن و بحق آن کسی ک این قرآن را با او نازل کردی و بحق هر مؤمنی ک در این قرآن مدح او را گفتی.

اشاره ی دوم:

در خطبه ی غدیر:

معاشر الناس، هذا علیّ   .وَ مانَزَلَتْ آیَةُ رِضاً (فی الْقُرْآنِ )إِلاّ فیهِ، وَلا خاطَبَ الله الَّذینَ آمَنُوا إِلاّبَدَأ بِهِ، وَلانَزَلَتْ آیَةُ مَدْحٍ فِی الْقُرْآنِ إِلاّ فیهِ،. »

ای مردم؛ این علی است. در قرآن آیه ای در مورد رضا » نیامده مگر برای علی است؛ هر جا با عنوان ألّذین آمنوا » خطاب شده، اول علی است؛ و در قرآن هیچ آیه ی مدحی نیست مگر اینکه در مورد علی است.


مولوی:

زندگی ات بلانقصان، کامل و بی کم و کاست است. یا چنین تصور می کنی. 

با عادت ها کنار می آیی و اسیر تکرارها می شوی.

گمان می کنی همان طور ک تا امروز را زندگی کرده ای، از این ب بعد هم زندگی خواهی کرد. بعد، در لحظه ای نامنتظر، کسی می آید شبیه هیچ کس دیگر. خودت را در آینه ی این انسان نو می بینی. آینه ای سحر آمیز است او؛ نه آنچه داری؛ بل آنچه نداری؛ آن را نشانت می دهد. و تو می فهمی ک سال های سال، در اصل، با نوعی احساس نقصان زندگی کرده ای و در حسرت چیزی ناشناخته بوده ای.

حقیقت، مثل سیلی ب صورتت می خورد.

این شخص ک خلأ درونت را نشانت می دهد ممکن است پیری، استادی، دوستی، رفیقی، همسری یا گاه کودکی باشد. مهم این است روحی را بیابی ک کاملت می کند.

همه ی پیامبران این پند را داده اند: کسی را پیدا کن ک خودت را در آینه ی وجودش ببینی.

آن آینه برای من، شمس است.

انسان سالها می کوشد و قاموس خودش را می آفریند. برای هر مفهومی ک ب نظرش مهم است، تعریفی می یابد. حقیقت»، سعادت»، زیبایی»، افتخار»، صداقت».

در بزنگاه های زندگی، قاموس شخصی ات را باز می کنی و می خوانی.

دیگر نمی توانی در تعریف هایی ک مدت ها قبل یافته ای ب آسانی شک کنی؛ اما روزی آن غریبه می آید و قاموس گرانبهایت را می گیرد و ب گوشه ای پرت می کند.

می گوید: همه ی تعریف هایی ک تا امروز بی قید و شرط پذیرفته ای از نو نوشته می شود. زمان آن فرا رسیده ک همه ی دانسته هایت را فراموش کنی.»

این است کاری ک شمس با من کرد.

آن را ک در وصف نمی گنجد مگر می توان وصف کرد؟

شمس دریای رحمتم، خورشید لطف است. عمق دوستی مان مانند قرائت چهارم قرآن است؛ یا درونش هستی، از خود بیخود می شوی و می روی؛ یا بیرونش هستی و قادر نیستی بفهمی ب چه می ماند.

 از نظر من این شمس، ظهور طلسمی است ک کائنات را می چرخاند.

من در وجود شمس، همراز و آینه ی روحم را یافته ام.

چطور می توانم شمس را برای کسانی توصیف کنم ک قادر نیستند ببینند او چه انسان خاصی است؟

چه باید بکنم تا بفهمند برای دیدن شمس تبریزی لازم است با چشم مجنون نگاه کنند نه با چشمی ک از قبل داوری خود را کرده است؟

عشق در نظر کسی ک عاشق نیست کلمه ای خشک و توخالی است. نیمی فریب، نیمی سفسطه.

آن ک عاشق نیست عشق را نمی تواند درک کند؛ آن ک عاشق است نمی تواند آن را وصف کند.

در این صورت، در جایی ک کلمه ها توان ندارند، عشق را مگر می توان در قالب سخن ریخت؟

شکر ایزد را که دیدم روی تو

یافتم ناگه رهی من سوی تو

چشم گریانم ز گریه کند بود

یافت نور از نرگس جادوی تو

بس بگفتم کو وصال و کو نجاح

برد این کو کو مرا در کوی تو

جست و جویی در دلم انداختی

تا ز جست و جو روم در جوی تو

خاک را هایی و هویی کی بدی

گر نبودی جذب‌های و هوی تو

سایه:

 و اینک، تو هم شمس منی.

تو هم آمدی و قاموس زندگانی ام را ب هم ریختی.

مرا شیدا و مجنون خود کردی.

ب غمزه ای رخ نمودی و دل بردی و دل بردی و دل بردی ب یغما.

نمی دانی ک اینجا جا بسی تنگ است.

نمی دانی ک عشق است و جنون و . جا برای عاشقان نیست.

آه، گویند سخت است همه را ببینند و تو ب دیده نیایی.

ب من بگو بدانم آنگاه ک تو در دیده نشینی و دیگران ب دیده نیایند چه خواهد شد؟ صعوبتش در چه حد است؟

دل عاشقان خود دریاب، دریاب، دریاب.

 


بسم الله الرحمن الرحیم

خدای سبحان در آیات کریمه ی قرآن عشقبازی های خاص خود را دارد. گاه ظاهر، گاه باطن. جلوه گریهایی دارد. لسان هر وجه از وجوهش را فقط اهل آن می فهمند.

این دل عاشق هم در اندرون خلوت خود ببین چه باده ای از دست آن یار ستانده:

پرده ی اول:

*********

 { إنّ الله اصطفی آدم و نوحاً و آل إبراهیم و آل عمران علی العالمین }

 { ذرّیّةً بعضها من بعض و الله سمیعٌ علیم }

همانا خدای تعالی آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمران را بر تمامی عالمیان برگزید و برتری داد.

نسلی بودند بعضی از برخی دیگر؛ و خدای تعالی شنوای علیم است.

اشارات:

خدای تعالی در هیچ جای قرآن نفرمود آل آدم. یا آل نوح. ولی در مورد حضرت ابراهیم و عمران علیهما السلام فرمود: آل ابراهیم و آل عمران.

و ما اگر بر اساس سوره ی آل عمران، بخواهیم این آل عمران را تبیین کنیم، می شود خانواده و نسل عمران، پدر و عموی حضرت مریم علیهم السلام.

ک ما در

این پست در مورد آل عمران و شمعون گفتیم و اجداد حضرت نرجس خاتون علیها سلام،

اینکه در این آیه ی کریمه ی سوره آل عمران سخن از ذریه ای پس از ذریه ای دیگر می کند، این ذریه نهایتا ب حضرت صاحب امان روحی فداه ختم می شود.

پرده ی دوم:

**********

جریان بارداری مادر حضرت مریم و تولد حضرت مریم علیها سلام:

{ إذ قالت امرأت ُ عمران ====»  وقتی همسر عمران گفت:

ربّ إنّی نذرتُ لک ما فی بطنی مُحرَّراً =====» پروردگارا همانا من آنچه در بطن من است نذر تو کردم؛ ک آزاد و رها از هر قید و بندی باشد.

فَتَقَبَّل منّی =======» پس از من قبول بفرما.

إنّک أنت السّمیع العلیم =========» همانا توی تو، آن شنوای علیم. }

ظرائف و لطائف این آیات این است:

اینکه حق تعالی اشاره ب عمران دارد و ب همسریت عمران، جای تأمل دارد.

مادر مریم سلام الله علیهما فرمود آنچه در بطن من است، آنچه در باطن من است را نذر تو کرده ام ک محرّر باشد.در بند هیچ قیدی نباشد. رها باشد و آزاد.

و این اسماء سمیع و علیم در آیه ی قبلی هم ک سخن از ذریه بود آمده بود. ارتباط سمیع و علیم بودن حق تعالی با ذریه چیست؟

ک حضرت ابراهیم علیه السلام هم وقتی دعا کرد برای فرزند و نسل و ذریه اش ب همین اسماء تمسک جست:

{ . إنّ ربّی لسمیع الدّعاء ربّ اجعلعنی مقیم الصلوة و من ذریّتی ربّنا و تقبّل دعاء }

نقش دعا، قبولی دعا، قبولی نذر، سمیع بودن حق تعالی.

{ فلمّا وضَعَتها قالت ربّ إنّی وضَعتُها أنثی }

هنگامی ک مادر حضرت مریم وضع حمل کرد، فرمود پروردگارا همانا من ک آن را از جنس مؤنث زاییدم.

ظرافتی ک در این آیه نهفته است اینست ک: نفرمود وقتی این دختر متولد شد. فرمود مادر، این فرزند را وضع حمل کرد. هرچه هست نقش مادری در میان است!

{ و الله أعلمُ بما وضعت }

و خدای تعالی داناتر است ب آنچه مادر مریم زایید.

{ وَ لیسَ الّذَکرُ کالأنثی }

و جنس مذکر همانند جنس مؤنث نیست.

ظرافت این آیه هم در این است که نفرمود جنس مؤنث همانند جنس مذکر نیست. در حالیکه اینجا محوریت بر مدار جنس مؤنث است. 

یعنی آنچه در علم خداست چیزی است ک از عهده ی یک زن بر می آید نه یک مرد.

آن چیست؟

طبق آیات قبل، آنچه در علم خداست مربوط ب نسل و ذریه است ک اگر زن نباشد، نسلی و ذریه ای هم نخواهد بود. ضرورت ایجاد و بقای نسل ب برکت وجود جنس مؤنث است.

********************************

و اما استنباطی ک می توان از این آیات داشت:

بر اساس آنچه در

پست یک گفتیم،

اینکه شمعون ک از اجداد حضرت نرجس خاتون بود، جزو آل عمران محسوب می شود؛ علم حق تعالی بر آن تعلق داشته ک  نور وجود مقدس و نازنین حضرت صاحب امان سلام الله علیه از ارحام مطهره و اصلاب شامخه ی آل عمران در این نشئه ظهور یابد. پدر شمعون عموی مریم بوده و شمعون ک پسرعموی حضرت مریم است، وصیّ حضرت عیسی علیه السلام می شود و سالیانی بعد، دختری بنام ملیکه یا نرجس خاتون می آید تا حضرت آقا صاحب امان را ب دنیا آورد.

سلام بر آل عمران

سلام بر شمعون

سلام بر مادر مریم

سلام بر پدر مریم

سلام بر مریم مقدس

و سلام بر مهدی صاحب امان

(ثمره ی نذر مقبول زنی از آل عمران)


شمس:

عادتی قدیم دارم ک بی استثنا پیش از ورود ب هر شهری ب جا می آورم:

قبل از گذر از دروازه های شهر، مدتی می ایستم و ب تمام اولیای آن جا درود می فرستم؛ ب تمام اولیایی ک در آن شهر زندگی کرده اند یا زندگی می کنند پیشاپیش سلام می کنم. رخصت می طلبم از آن ها.

در هر جایی مسلّماً یک ولیّ هست. اولیاء از تفاوت های دینی و جمعی و جسمی فراتر رفته اند. ولیّ، راهنمای همه ی بشریت است.

طبق روال مألوف، قونیه را هم ک از دور دیدم، عادت همیشگی ام را ب جا آوردم. اما بعدش چیز عجیبی پیش آمد. اولیای شهر ب جای آن ک طبق عادت ب سلامم جواب دهند، مثل سنگ های شکسته ی قبرستان، ساکت و بی صدا ماندند. گفتم شاید صدایم را نشنیده باشند؛ برای همین، از نو و این بار با صدای بلندتر سلام گفتم. اما باز جز سکوت نبود. فهمیدم ک اولیای قونیه صدایم را شنیده اند اما ب دلیلی ک من از آن خبر ندارم، رخصت ورود ب شهر را نمی دهند. 

کلمه هایم را برداشتم و ب باد سپردم تا ب هر چهار طرف ببردشان: 

" ای اولیای قونیه، چرا ب این مسافر رخصت ورود نمی دهید؟"

مدتی بعد، با این جواب بازگشت:

" ای درویش، رخصت می دهیم اما بدان ک در این شهر، دو چیز کاملاً متضاد در انتظارت است. وسط ندارد. یا با عشق صافی یا با نفرت محض روبرو می شوی. اگر می خواهی در این موضوع، کمی اندیشه کن."

گفتم:

" اگر وضع چنین است، جای اندوه نیست. مادامی ک عشق صافی هست، همان کافی است."

آه من العشق

قبل از عشق، بعد از عشق.

عشق قدیم ترین و پابرجاترین سنّت روی زمین است.

عاشق رانده می شود، اما نمی راند.

عاشق آزار می بیند اما آزارش ب مورچه هم نمی رسد. 

عاشق ک شدی می فهمی.

دلت ب کیسه ای مخملی تبدیل می شود، درونش گلوله ای ابریشمی؛ با این دل نازک نمی توانی کسی را برنجانی. ب صف عشاق می پیوندی. 

نترس!

در عشق ک فنا شوی تعاریف ظاهری و مقوله های ذهنی دود می شود و می رود ب هوا. از آن نقطه ب بعد، چیزی ب نام من » نمی ماند. تمامِ منیّت می شود صفری بزرگ. آن جا نه شریعت می ماند، نه طریقت، نه معرفت. فقط و فقط حقیقت است ک می ماند.

چه تدبیر ای مسلمانان ک من خود را نمی مانم

نه ترسا نه یهودی ام، نه گبر و نه مسلمانم

نه شرقی ام، نه غربی ام، نه علوی ام نه سفلی ام

نه ز ارکان طبیعی ام، نه از افلاک گردانم

دویی را چون برون کردم، دو عالم را یکی دیدم

یکی بینم، یکی جویم، یکی دانم، یکی خوانم

آری عاشق نه شرقی است، نه غربی.

اهل دیاری کاملا دیگر است.

جزو ملّتی کاملاً جدا: 

ملّت عشق

ملت عشق از همه دینها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست


مولانا جلال الدین:

سالها در مدرسه تدریس کردم. با ده ها عالم شریعت ب مباحثه پرداختم. در فقه و حدیث بسیار پیش رفتم. هر هفته در بزرگ ترین مسجد شهر مسجد وعظ دارم. طلبه هایی ک نزدم آموزش دیده اند آنقدر زیادند ک دیگر شمار و نامشان در یادم نمی ماند.

خدا را هزاران بار شکر ک خانواده ای خوشبخت، شهرت و اعتباری بی خدشه، دوستانی قدیم، مریدانی صادق و طلبه هایی دارم ک از علمم مستفیض می شوند. در طول عمرم فقر و نیاز را نشناخته ام.

با همه ی این احوال، چرا در درونم خلأای هست ک درکش نمی کنم و شرحش نمی توانم بدهم؟ خلأیی ک روز ب روز بزرگ تر می شود؟ این احساس نقصان مانند موش موذیانه و حریصانه روح را می جود. هرجا ک بروم خلأ درونی ام نیز با من می آید.

انسانی این قدر کامل، باز ممکن  است ک احساس نقصان کند؟

یا در عین خوشبختی احساس غم کند؟

من ک روزهایم این قدر درخشان و بی عیب و نقص است و از موفقیتی ب موفقیت دیگر، از رتبه ای ب رتبه ای دیگر می رسم، چرا باید هر شب در خواب با آه و افسوس ب دنبال کسی بگردم؟

انگار درونم رازی است ک نه از دیگران، بلکه از خودم پنهان می شود. اگر روزی درویشی را که در خواب می بینم، در عالم واقع پیدا کنم، سرچشمه ی آن راز را از او می پرسم.

اما اگر نتوانم بار این حقیقت را بکشم، اگر بر شانه هایم سنگینی کند، آن وقت چه؟

شگفتا!

من، 

جلال الدین،

تا حال گمان می کردم ترس و وسوسه را نمی شناسم.

وه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم
کی ببینم مرا چنانکه منم؟
گفتی اسرار در میان آور
کو میان؟ اندرین میان که منم
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم 
بحر من غرقه گشت هم در خویش 
بوالعجب بحر بی‌کران که منم


بسم الله الرحمن الرحیم

أَقِمِ الصَّلَاةَ لِدُلُوکِ الشَّمْسِ إِلَىٰ غَسَقِ اللَّیْلِ وَقُرْآنَ الْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ کَانَ مَشْهُودًا (78)

ای سایه بکوش تا آن مقام صلاة و اتصال را برقرار سازی، بخصوص زمانی ک شمس هدایت و ولایت رو ب سوی نهان و باطن می رود. 

وقتی ک لیل فرا می رسد، نه اینکه شمس نباشد، هست ولی نهان و در باطن است. حواس ادراکی ضعیف، در ادراک باطن و نهان ب مشکل بر می خورد. ولی اگر حواس قوی باشد ادراک هم کامل می شود.

بکوش تا ک در این اوقات ظلمت و تیرگی، فجر و گشایش و ظهور را تو ادراک کنی و قرائت نمایی. بخوان ب اسم پروردگارت. بخوان ب اسم ربّ خویش. ک او صاحب امان ربّ مقید توست. بنام او بخوان و قرائت کن این لیل غیبت را. و خود را ب بی انتهای وجودش متصل ساز. تا این قرائت و این خوانش و این تعبیر و تأویل از فجر و ظهور، مشهود نظر باطن تو گردد.

وَمِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَّکَ عَسَىٰ أَن یَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقَامًا مَّحْمُودًا (79)

و هیچ می دانی ک مقصود و منظور از صلات لیل چیست؟ ک ما ب فارسی بدان نماز شب گوییم. ولی در حقیقت همان صلاة لیل است. یعنی برقراری اتصال در این لیل غیبت و تیرگی و ظلمت.

آیه می فرماید در این لیل تیرگی غیبت ک ظلمت شبهات فراگیر می شود، بر تو باد ب تهجد، بر تو باد ب بیداری و هشیاری و بصیرت و زنده دلی. نافله ای ب پا کن. تا ربّ تو صاحب امان تو را مبعوث سازد و مقام محمود را تو دریابی.

ک او حمد می کند و حامد است و محمود. و تو با او حامدی و محمود.

وَقُل رَّبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّی مِن لَّدُنکَ سُلْطَانًا نَّصِیرًا (80)

در این لیل ظلمانی غیبت و بی امامی، صلاة این لیل را بپا دار و از سر صدق و صفا بگو ای ربّ من یا صاحب امان، مرا در حریم نورانی و فجر ظهور خویش داخل نما، دخولی از سر صدق و راستی، و از لیل ظلمت و آلودگی و تیرگی و غفلت و غیبت خروجم ده از سر صدق و از سوی خود سلطه ای پیروزمندانه بر من قرار ده.

وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ کَانَ زَهُوقًا (81)

و بگو در این لحظه های نورانی، بگو همانا حق آمد، صاحب امان آمد، و باطل برفت. هرچه جز او، همه باطل است و نابود. هرچه غیر یار فناپذیر است و رفتنی. و تنها اوست ک می ماند. چرا ک وجه الله است و یبقی وجه ربک »

 مولای من

 ای سید و آقای من

 ای سرور و ای ربّ من

در انتظار تو روزها همه لیل است. تو شمسی؛ ولی این عصر، عصر مغرب الشمس است. طلوع کن تو ای مطلع فجر. طلوع کن تو ای شمس مشرق.


بسم الله الرحمن الرحیم

مکان: قم

زمان: اولین جمعه بعد از ماه مبارک رمضان

سحرگاه، بین الطلوعین

******************

با خود عهدی داشتم و با تو.

گفته بودم ک بیایم، رو ب سوی تو.

بلکه قدری این نیاز و اضطرارم کاسته گردد. کمی تسکین. 

این نیاز، نیاز همه ی ماست.

اینها همه ظاهر است و ما هم دلخوش ب این ظواهر.

مهم این است ک از ظاهر ب باطن برسیم.

هرکسی شاید سیری داشته باشد. ولی من هستم و تنهایی. راهنمایم درونی و مرشدم باطنی است. تویی تو. تو در اعماق جانم. درونم. قلبم. هدایتم می کنی، و ارشادم می نمایی.

عزم خود را جزم کردم تا سفری داشته باشم ب وادی عشق.

و اینبار بسیار متفاوت با تمامی بارهای قبلی.

سحر جمعه و

شهر مقدس قم.

منزل باصفای پدری.

مقصد: کوه خضر

اینجا قرارگاه عاشقان توست

کوه خضر

می گویند عرفا و اولیای الهی در این نقطه حضرت خضر و حضرت آقا صاحب امان روحی فداه را زیارت و دیدار می کنند. میعادگاه عاشقان است.

و می گویند ک وقتی حضرت مهدی علیه السلام ظهور فرماید پرچمی بر فراز این کوه برافراخته خواهد کرد و یاران خود را بر فراز این کوه گرد خواهد آورد.

و من برای چندمین بار عزم اینجا کرده ام منتها این بار بسیار متفاوت.

در دامنه ی این کوه، مزار شهدای گمنام است.

می روم و تجدید عهدی می کنم با شهدا.

بدون شک این شهدا ب هنگام ظهور حضرتش رجعت خواهند کرد.

از آنها عهد یاری گرفتم. 

ک آنها در حیات اند و من در ممات.

بلکه با نفسهای پاکشان، نفس میّت من هم احیا شود.

اینجا قرارگاه یاران و عاشقان توست.

و من فقط بی قرارم. سرگشته و حیران بدنبال تو. در همه جا. در هر کوی و برزن. هرجا ک گفتند تو هستی، عزم سفر کردم و آمدم. از برون تا درون. کوه خضر درونم کجاست؟ قله ای از وجودم ک میعادگاه محبین توست ؛ پیوندگاه عارفانت.

با چه شوری آمدم. با چه نیرو و توانی. با چه قدرتی ک بی شک تو بر من ارزانی نمودی؛ تو منت بر این سایه ی مسکین نهادی تا ب سویت قدمی بردارد و در پی ات، جای جای قدمگاههای تو را بوسه باران کند.

مسیر سخت و صعب العبوری است ولی ب خاطر دارم زمانی حدود سی سال پیش ک می آمدم، کوه بود و سنگ و خاک. هیچ پله ای نبود و ما ب سختی تا ب بالا رفتیم. 

عشق اگر باشد، صعوبتها همه آسان شود.

خودت هم نمی دانی این نیرو، این انرژی، این عشق چیست ک تن رنجور تو را ب دنبال خود می کشاند.

این روح خسته آنقدر آزرده است و دنبال تسکین ک برای رسیدن ب آرامش و س هر رنجی را ب جان می خرد.

چنان شوریده و مشتاق و محتاجم ک بی پروا ب سویت پر می کشم. اینها بهانه است. اینها ظواهرند ولی بی شک این باطن، هوای این ظاهر نموده. این نیاز. این شور.

مگر آن نشانه ظاهر شود؛ آن آرامش و آن س. آن قرار دل بیقرار.

حدود نیم ساعت طول کشید تا ب بالا برسم. 

همراه با نوای دلنشین دعای ندبه:

أین وجه الله الّذی به یتوجّه الأولیاء

کجاست آن وجه اللهی ک اولیا رو ب سوی او می کنند؟

وارد عبادتگاه داخل قبه می شوم. عبادتگاهی کوچک و دنج ک در انتهای آن محرابی است ک گویند بسیاری از انبیا و اولیای الهی در آنجا عبادت کرده اند از جمله حضرت خضر نبی و حضرت آقا صاحب امان علیه السلام.

فضای و معنوی خاصی حاکم است. سکوت است  و خلوت. 

و من روسیاه و مغبون تو را می جویم ای عشق.

در این ظلمت بی انتها

من آن نور بی پایان تو را می طلبم.

هدایتم کن ای مولا

مرا در کوی خود راه ده ک بی تو سرگشته ام. بی تو من گم کرده راهم. هادی ام باش ای دلیل متحیرین. 

چه بخواهم؟

چگونه بخوانمت؟

از چه و از که بگویم تا تو رحمی بر این زار نالان بیاوری، راهم دهی در کوی خود.

پس از ساعتی راز و نیاز و خلوت، عزم برگشت می کنم.

آنجا

آن دورها

مسجد جمکران مرا ب سوی خود می خواند. آه

چه بسیار است بُعد من از تو.

ولی

گر مرد رهی میان خون باید رفت

وز پای فتاده سرنگون باید رفت

تو پای به راه در نه و هیچ مپرس

خود راه بگویدت که چون باید رفت

ب سوی تو می آیم ای عشق

تا مرا در حرارت جانسوز خود ذوبم کنی.

سختی راه و طول مسافت در این راه هیچ نیست. نیاز درون من خسته بیش از اینها طلب دارد. این راز سر ب مهر در درونم چه غوغایی ب پا کرده. آنچنان سوزم و آنچنان درد ک راهی برای فرار می جویم و چه بهتر از دشت و بیابان.

قدم در راه می نهم. مسیر را ب خاطر می سپارم و پای پیاده رو ب سوی یار. بلکه آن یار دلنواز رخ نشان داده ، قلب سوخته ام را ب لطفی بنوازد.

فأینما تُوَلّوا فَثَمَّ وجه الله

هرجا ک بودی، رو ب سوی یار کن.

برای آنکه مسیر را گم نکنم، فقط چشمم ب گنبدهای مسجدت بود. وجه من رو سوی تو. نه شرق و نه غرب. فقط صراط مستقیم تو. تو هادی. تو راهبر. اگر قدمی ب چپ و راست می نهادم ای بسا راه و صراطم از دست می رفت. 

و اما در ابتدای مسیر . اتفاقی عجیب افتاد. ماجرایی ک سوختم. مرا آتشم زد. چنان آتشی در دلم انداخت ک ما بقی مسیر را در آن بیابان و آن دشت فقط ضجه می زدم ، صدایت می زدم و از تو طلب بخشش و عفو داشتم ک غافل بودم و کور. ای وای بر من.

لحظه ای بر من گذشت ک اوج حسرت را برای چندمین بار احساس کردم ولی اینبار. حسرتی جانسوز بود، جانسوز.

آه ک ناله هایم ب آسمان بر می خاست و اشکهایم بی محابا بر صورتم می ریخت؛ زیر تیغ آفتاب فقط ناله می زدم، ضجه می زدم، صدای استغاثه ام ب آسمان بر می خاست:

أین السبیل بعد السبیل؟

کجایی تو ای آرام جانم؟

مرا ببخش ک اینچنین در غفلتم.

چه بسیار ایام ک فرصتهای نابی بود و من نادیده از آن ها گذشتم.

چه بسیار لحظه ها ک حضور بود و من غافل.

چه بسیار لحظه ها ک نگاه تو بود و من کور و نابینا.

چه بسیار لحظه ها ک صدای تو بود و گوش من در حجاب.

آه محبوب من

چه سوزی بر دلم بگذاشتی

چه اندوهی

چه افسوسی

 ک راهی برای جبران آن نیست.

این سفر

سفری بود ماورای تمام سفرها.

انتهای مسیر

شهرکی بود مهاجر نشین.

از کوچه های تنگ و خاکی ک می گذشتم

ب یاد تو بودم.

ب یاد این همه انسان ک از کجاها رو سوی این شهر آورده و بدون شک تو با هدفی خاص، آنها را در اطراف خود گرد آورده ای!

تو هدف داری ولی ما بی هدف می چرخیم.

تو حکیمانه ما را از این سو ب سوی دگر می کشانی و ما نمی فهمیم.

تو مدبرانه تدبیرمان می کنی، حیاتمان را، مسیرمان را، سلوکمان را ولی ما در نمی یابیم.

و بعد از یکساعت و نیم گذر از بیابان و دشت سرگشتگی، ب کوی تو می رسم مولا.

ولی حیف ک خستگی مرا از پا در آورده. 

اندکی در جوار حریم تو می آرامم و سپس رو سوی قبرستان بقیع می روم تا سری هم ب پدر و برادران خفته در خاکم زنم.

تا آنجا هم مسافتی طولانی است. ولی پیاده می روم. هنوز از بیابان تو و دشت تو سیر نگشته ام.

هرچند خسته و رنجورم ولی. کجا روم؟

نه کسی در انتظار من است؛

نه کاری دارم از این واجبتر؛

نه دلشوره و دلواپس کسی هستم و کاری.

تمام حیاتم تویی، تو.

تمام عشقم.

تمام شورم.

هرکاری ک می کنم فقط برای اینست ک گذر این زمان سخت و طاقت فرسا برایم آسان شود. 

امیدم فقط تویی هستی ک نیستی در برم.

ندارمت.

ندارمت مولای من

اینهاهمه تظاهر ب داشتن توست بلکه داشته باشمت. آه.

شنیده بودم ک در ماه مبارک ملخها هجوم آورده بودند ب این شهر.

در این صحن حیاط حریم تو هم هنوز آثار این ملخها ب جا مانده بود. آه

کاش من هم ملخی بودم اینجا در حریم تو جان می باختم.

ای کاش پری داشتم و پروازی.

کاش رهی بود. ب سویت. تا بیابمت. برای همیشه. 

ببینمت، در جوارت همیشه آرام گیرم ای قرارم. دارالقرارم. محل سم. آرامشم. مهدی

یا اباصالح

چه زیبایی 

چه رعنایی

چه شیرینی

چه با لطفی

مرا سرگشته ی خود ساختی

قرارم باش

از این تهمت هستی ام وارهان ای تمامیت عشق.

نجاتم ده ای منجی بی بدیل.


سالهای سال است ک خود را در این مسیر سلوک انداخته ام،

مسیری سخت و دشوار؛

آنهم سلوک ولایی و توحیدی.

چه بسیار افراد دیدم و تعامل داشتم.

چه بسیار افراد با خدایان مختلف.

در همه چیز فکر کردم و تمام ابعاد دین و مذهب و اعتقادات خود را بزیر سوال بردم و فکر کردم.

سرانجام ب اهل بیت علیهم السلام رسیدم و همانجا رحل اقامت انداختم.

همیشه شعارم این بود: لیس الذکر کالأنثی »

و این عبارت سراسر رمز بود و راز و پر از حرفهای ناگفته برای منی ک از جنس دوم بودم.

آری هرگز و هرگز مردها بسان زنها نخواهند بود.

مردها هرگز و هرگز عوالم زنها را درک نخواهند کرد.

اگر می بینی زنی نابسامان است بدان مردی در غفلت و جهالت است!

وجود زن و سرشت زن از عجایبی است نامکشوف.

و هر مردی را راه بسوی قلب یک زن نیست.

و اما کجایند زنهایی ک گام در راه سلوک و تهذیب نهادند و از همان ابتدا طاقت و تاب این صعوبت را نیاوردند و ترجیح ب رکود دادند؟ کجایند تا ببینند ک هستند زنهای بسیار معدودی ک در این مسیر جان خسته کردند و دل زخمی و جسم را آزرده و روح را ب فغان در آوردند.

و اما یکی از این زنها، زنی بود ک او را مردی بزرگ لقب نهاد: أمّ أبیها.

چه ترکیب عجیبی. ترکیب أمّ و أب. ترکیب قابلیت و فاعلیت. ترکیب جمال و جلال.

سیره ی حیات این زن را اگر از جنبه ی سلوک و عرفان بنگری. چه خواهد شد؟ چه اسرار و حقایقی بر تو آشکار خواهد گشت.

سیره ی زندگانی شخصی و فردی آن حضرت به یک سو، و سیره ی تعامل حضرتش با شخصیت والایی بسان حضرت نبیّ خاتم از سوی دیگر و نیز سیره ی سلوکی اش در منزل همسر. تمام اینها پر از رمز و راز بندگی، خلوص و عاشقانه هاست.

کاش مجالی برای بیان بود.

کاش مقامی برای بیان بود.

می دانم و می فهمم ک اگر شخصیت والای این زن از مکمن غیب برون آید و لااقل زنهای ما بدانند اسرار و حقایق مخفی در وجود این سرّ پنهان را. ظهور جنت الخلد و جنت عدن و فردوس برین متحقق می گشت.

و آخر سخن اینکه:

یکی از، فقط یکی از اسرار پنهان و ناگفته در سیره ی حضرت زهرا سلام الله علیها، عنایت و توجه ب آن سرّ مستودعی بود ک در بطن آن حضرت آرمیده بود و هرچند سالها فاصله بود تا ولادت و ظهور ناسوتی اش، این بانوی مخدره حتی یک لحظه از آن غافل نبود و تمام خط سیر زندگانی اش بر مدار تقویت و تمکّن بینش مهدوی بود و رشد آمادگی برای ظهورش.

خواستم از این سرّ بگویم و از این سریره بر قلم برانم. قلم شکست و دل ب درد آمد و زخم ناسور نهفته در اعماق قلبم ب سوزش نشست و آه از نهاد من برخاست ک یا صاحب امان. تو بگو زمان برای این بیان چه ساعت و لحظه ای خواهد بود؟؟؟

دل آشفته و شوریده و بیقرارم دریاب اباصالح


یکی از مرموزات و مبهمات آیات کریمه ی قرآن حکیم،

اصحاب الحجر است.

حِجر ب معنای سنگ یا هر ماده ی سخت و محکم و بسته.

در آیات کریمه ی قرآن آمده است:

 { وَ لقد کَذَّبَ أصحابُ الحجرِ المُرسَلین }

اصحاب الحجر کسانی بودند ک فرستادگان حق را باور نکردند. دروغ پنداشتند.

 { و آتیناهُم آیاتنا فکانوُا عنها مُعرِضین }

و ما آیات خود را ب آنها دادیم و آنها از آن اعراض کردند.

اصحاب حجر

اصحاب سنگ

اصحاب سخت

یکی دیگر از معانی حِجر » ، عقل است.

اصحاب الحجر به یک معنا اصحاب عقل اند. اصحاب خرد.

ولی

ولی در این آیات اصحاب الحجر مذموم و مورد ملامت اند.

کدام اصحاب عقل و خرد؟

آنها ک عقل و اندیشه حجابشان گشته.

آنها ک در بند استدلال و عقلانیت خویش مانده و جامد شده اند. از هراس اینکه مبادا درگیر احساس و عاطفه و عشق شوند، گیر کرده اند. جا مانده اند؛ کور گشته اند؛ نه دیدگانشان حقایق را خوب» می بیند، نه فکرشان خوب» تحلیل می کند، نه منطقشان خوب ادراک می کند. آن خوب » حقیقی نزد آنها جایی ندارد.

هرچه هست عقل خودشان است و فکر خودشان است و تحلیل خودشان است و منطق خودشان. نفس. نفس. نفس. منیّت، منیت، منیت.

اینها اصحاب الحجر اند. 

و چون تنها ب عقل و اندیشه ی خود تکیه دارند ب زعم خود عاقلند و صاحب خرد. و براحتی کسی را نمی پذیرند و براحتی در کسی یا پیامی تدبر نمی کنند و تعقل نمی کنند و با تکیه بر عقلانیت محدود و مسموم و مخدوش خود چنین می پندارند ک صاحبان خرد حقیقی اند.

اصحاب الحجر

قلب ندارند. یا اگر دارند تحت تسخیر عقل محجور و محصورشان است.

اصحاب الحجر مسحور اندیشه ی خویش اند.

و مجنون ادراکات ناقص خویش.

و مُعرِض از آیات.

هرچه را عقلشان نپذیرد، نمی پذیرند.

هرچه را ادراکشان رد کند، رد می کنند.

هرکه را فهمشان، منطقشان، باورشان طرد کند، طردش می نمایند.

همه خودیت است و منیت و إنیت و انانیت.

اینها همانهایند ک وقتی صاحب حقیقی خرد و اندیشه بیاید، نمی پذیرند.

چرا؟

چون ک سخت در زنجیر اندیشه و عقل ناقص خویش اند.

اصحاب الحجر اینهایند:

{ ألّذین ضلّ سعیُهُم فی الحیوة الدّنیا و یَحسَبوُنَ أنَّهُم یُحسِنوُنَ صُنعاً }

آنها ک سعی شان در حیات دنیوی ب گمراهی می رود؛ و آنها می پندارند ک کار نیک می کنند و نیکوکارند 

آنها بیش از اندازه بر خود می نازند و می بالند و تمام امورات و افعال و رفتار خویش را خوب و بحق می دانند و می اندیشند ک راه درست می روند.

مولای من

آقای من

اصحاب الحجر دوران و عصر ما بسیارند.

اینها چنان در بند احجار خویش اند ک هیچ پیامی را نمی گیرند و باور نمی کنند و حاضر نیستند در کوچکترین مرسل ارسالی از سوی تو، قدری، ب کمترین قدری تأمل و تفکر کنند ک شااااید او همانی است ک باید بیاید.

آه سرور و مولای من

غریبانه بر غربتت می گریم و 

صبورانه بر صبر تو فریاد می کنم.


نمی دانم این روزها چرا انقدر تو جلوه می کنی؟

نمی دانم این روزها چرا هوای عطر تو پیچیده؟

نمی دانم این روزها چرا ب هر سو نگاهم تو را می جوید و تو را می طلبد؟

عجیب جلوه کرده ای.

عجیب رخ نشان داده ای.

یکی از آن عجایب

موطن میعاد دو تضاد است. در این ورطه ی بی ثباتی.

 

یکی از نسل تو و دیگری از نسل بیگانه.

و تو را می نگرم ک جلوه کرده ای در رخ یار و مقابلت کسی نشسته ک خود خبر از آن نهان خفته ی خود ندارد.

و در می یابم ک تو. گاهی اینچنین نمایان می شوی بر دلی ک شاید لحظه ای هم ب یاد تو نباشد.

و اینچنین پیامهای عاشقانه ی خویش را ب سوی هر غافل و جاهلی رهسپار می کنی. و چه غریبی تو مولای من ک هیچکس دست های پنهان تو را نمی بیند و نمی فهمد و در نمی یابد.

تو را چه بنامم؟

مهر و عطوفت و رأفت تو را چگونه توصیف کنم؟

با چه لفظی؟ چه بیانی از تو و رحمانیت و رحیمیت تو بر قلم برانم؟

و می اندیشم

ک اگر تو بر این جاهلان چنین رخ می نمایی سهم ما چیست؟

ای شکوه عزت

ای نهایت رحمت

ای غایت حکمت

سلام بر تو

ألسلام علیک حین تصبح و تمسی

ألسلام علیک حین تهلل و تُکَبِّر


میرسی آرام با نسیم صبا
با چشمان سیاه گیسوان رها

 

عشق افسونگر روح شعله وری
می آیی که مرا با خودت ببری

 


روح مشترکیم یارا در دو بدن
من لبهای توام تو ترانه ی من

 


ما دو سار غریب جایی در قفسیم
هم پیمان شده ایم تا ب هم برسیم

 

دو فنجان عشق باران باران
سکوت شب ایوان ایوان

 


دل عاشق لرزان لرزان

 


ب هم نزدیک شدیم آرام  

چراغان کرد خانه را عشق

 


گلی رویید بهار آمد
گلستان کرد خانه را عشق


یکی از ماجراهای اسرار آمیز قرآن حکیم داستان ذی القرنین است.

پیامبری ک ذو قرن بود؛ صاحب دو نیمه. صاحب دو دوره؛ دو عصر؛ صاحب دو عالم.

و حضرت وصیّ مولا امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه ی البیان فرمود: أنا ذوالقرنین » ذوالقرنین منم.

.

.

حضرت ذی القرنین سه سفر داشت؛ سه سیر:

{ حتی إذا بلغ معرب الشّمس }؛ وقتی ب غروبگاه شمس رسید.

{ حتّی إذا بلغ مطلع الشّمس }؛ وقتی ب طلوعگاه شمس رسید.

{ حتّی إذا بلغ بین السّدّین }؛ وقتی بین دو سد رسید.

فعلا قصد نداریم ب اینها بپردازیم.

.

.

نکته ای ک امروز ک یوم الجمع و یوم الجمعه است می خواهم بدان اشاره کنم اینست ک:

حضرت ذی القرنین در سفر سوم ک بین دو سد رسید: 

{ حتّی إذا بلغ بین السّدّین }

قومی را یافت ک زبان نفهم بودند. ب تعبیر قرآن تفقه قولی » نداشتند.

فقه قولی نداشتند.

{ وَجَدَ مِن دونِهِما قوماً لا یکادون یفقهون قولاً }

درگیر یأجوج و مأجوج بودند و از حضرت ذی القرنین علیه السلام کمک خواستند .

{ قالوا یا ذالقرنین إنّ یأجوج و مأجوج مفسدون فی الأرض فهل نجعل لک خرجاً علی أن تجعل بیننا و بینهم سدّاً }

ب ذی القرنین گفتند همانا یأجوج و مأجوج مفسدان در زمین اند؛ آیا می شود هزینه کنیم تا بین ما و آنها سدّ و مانع مستحکمی ایجاد نمایی؟

{ قال ما مکّنّی فیه ربّی خیرٌ فأعینونی بقوَّةٍ أجعَل بینکم و بینهم ردماً }

ذی القرنین فرمود: آنچه پروردگار من بدان مرا مکنت داده؛ و آن امکاناتی ک خدای من در اختیار من نهاده، خیر است؛ پس مرا با قوّت و نیرو یاری دهید تا بین شما و آنها ( یأجوج و مأجوج ) سدّ محکمی قرار دهم.

ذی القرنین صحبت از مکنت می کند و خیر و اعانت و قوّت.

.

.

حضرت وصیّ مولا امیرالمؤمنین سلام الله علیه در نامه ی 45 نهج البلاغه ب یاران خویش فرمود:

وَ لکِن اَعینونی بِوَرَعٍ وَ اجتِهادٍ وَ عِفَّةٍ وَ سُدادٍ» 

مرا با ورع، اجتهاد و عفت و سداد اعانت نمایید.

.

.

ذی القرنین برای تسلط بر مفسدین فی الأرض، نیاز ب اعانت داشت. 

چرا حرف از نصرت نیامده؟

حتی سخن از استعانت نیست.

و مولا امیرالمومنین علیه السلام هم اعانت می طلبد آنهم با ورع ( زهد و پارسایی و تقوا ) و اجتهاد ( سعی و تلاش فراوان ) و عفت ( پاکدامنی ) و سداد ( فولادین بودن و محکم بودن )

.

.

جالب است آنجا ، در داستان ذی القرنین، بحث سد بود و سدّین؛ و اینجا در نامه ی حضرت امیر سلام الله علیه سخن از سداد است . یعنی مثل سد، محکم و نفوذ ناپذیر و استوار و بلند و مانع و سخت.

پس در راه دین و ولایت و ایمان، اعانت رهبر و ولیّ لازم است.

با اینکه ذی القرنین مکنت خیر داشت، ولی نیاز ب اعانت قوم خود داشت.

با اینکه حضرت علی علیه السلام مکنت ایمان و تقوا داشت ولی نیاز ب اعانت قوم خویش داشت. 

.

.

و اما حضرت صاحب الامر و امان روحی فداه چه؟

هم مکنت خیر دارد، هم امام است هم ولیّ و . ولی آیا بدون اعانت قوم خویش ک همین قوم آخرامان یعنی ما هستیم، می تواند بر یأجوج و مأجوج های زمان غلبه کند؟

این چه سدی است ک می بایست ساخته شود؟

نکته ی جالب در ماجرای ذی القرنین این است ک ابتدا فرمود:

{ إذا بلغ بین السّدّین }

بین دو سد رسید.

مگر سدی ساخته شده بود؟

چون بعد از آن است ک قوم او درخواست ایجاد سد می کنند.

درثانی

سخن از ساختن و عمران و آبادی نیست. می فرماید: 

{ فهل نجعل لک خرجاً علی أن تجعل بیننا و بینهم سدّاً }

.

.

در دعای حضرت امام عصر سلام الله علیه و روحی و ارواح العالمین فداه می خوانیم:

أللهم . أیّدهُ بجنودک الغالب و قَوِّهِ بقوَّتِک »

بارالها او را با آن جنود غلبه گر خویش یاری نما و تأیید کن و با نیرو و قوه ی خودت او را قوت و توان بخش.

و اما آیه ی 52 سوره ی هود :

{ و یا قوم استغفروا ربّکم ثمّ توبوا إلیه یرسل السّماء علیکم مدراراً و یزدکم قوّةً إلی قوّتکم و لا تتولّوا مجرمین }

ای قوم من

از پروردگار خویش طلب استغفار و بخشش کنید؛ بعد از آن ب اصل خویش برگردید؛ تا آسمان بر فراز شما ببارد و نیرو و توان بر توان شما افزوده گردد و با مجرمین دوستی و ولایت نداشته باشید.

*********************

مولای من

ای ربّ مقید من

مرا ببخش و بیامرز

و من ب سوی تو توبه و رجوع می کنم و بر می گردم.

مرا نیرو و قوتی عطا فرما : قوّ علی خدمتک جوارحی.

مرا نیرو و توانی ده تا تو را اطاعت کنم و اعانت نمایم.

بحق مادرت فاطمه علیهاسلام الله.

و مادرت نرجس خاتون علیها سلام الله.


همیشه برام سوال بود ک چرا میگن در دوره آخرامان دعای غریق رو زیاد بخونید:

یا ألله یا رحمن یا رحیم یا مقلّب القلوب ثبّت قلبی علی دینک »

ب عبارت دعا ک نگاه می کنم، ذکر یا مقلب القلوب هست و ثبت قلبی. قلب. تثبیت قلب. انقلاب قلب.

پس دوره آخرامان قلب گرانبها میشه. ارزشمند. 

مگه قلب چیه؟ 

مگه منظور این قلب صنوبری هست ک اکثر افراد میگن آخ قلبم؟ قلبم درد می کنه. قلبم تیر می کشه. رگهای قلبم گرفته.

اینها قلب ظاهری و جسمی و مادیه.

اما انقلاب قلب و تثبیت قلب مال اون قلبی هست ک خیلی وقتا میگیم: قلبم شکست. قلبم ب درد اومد. قلبمو سوزوندند. یا دلمو سوزوندند.

چرا قلب انقدر اهمیت داره؟

همونطور ک مشکل قلبی می تونه خطرناک باشه، مشکل قلب باطنی هم خطرناکه و چه بسا خطرناکتر.

در آیات کریمه ی قرآن انواع مشکلات قلبی رو ذکر کرده:

  • { ختمَ اللهُ علی قلوبهم } ==== قلبی ک مُهر خورده و هیچگونه ادراکی نداره. ( ادراک قلبی؟ ینی چی؟ )

  • { فی قلوبهم مرضٌ } ==== مرض قلبی ؛ مرض؟ ینی چی؟

  • { قست قلوبکم } ==== قساوت قلب. قسی شدن قلب. قلب سنگ میشه. ینی چی؟

  • { قلوبُنا غُلف } ===== غلف قلب؛ قفل نه ها. غلف. ینی قلبی ک توی غلافه. ینی چی؟

  • { تشابهت قلوبهم } ==== شبهه های قلبی؛ مگه شبهه توی قلب راه پیدا می کنه؟ مگه شبهه روی قلب اثر می ذاره؟ شبهه مگه فکری نیست؟

  • { کَسَبَت قلوبکم } ===== کاسبی قلب. قلب هم مگه کسب و کار داره؟ مگه کاسبی داره؟ چی کسب می کنه؟

  • { آثِمٌ قلبُهُ } ===== قلب گنهکار. قلب هم مگه گناه می کنه؟ گناه قلبی دیگه چجور گناهیه؟

  • { فی قلوبهم زَیغُ } ===== انحراف قلبی؛ قلب منحرف بشه. شنیده بودیم ذهن یا فکر منحرف بشه. اما قلب منحرف بشه ینی چی؟

  • { حسرَةَ فی قلوبهم } ===== قلبی ک حسرت داره. حسرت می خوره. قلب حسرت چی می خوره؟

  • { غلیظ القلب } ===== قلب غلیظ داشتن. غلظت قلبی. خب ینی چی؟

  • { علی قلوبهم أکنّة } ===== پرده ها و پوششهای قلبی. قلب رو می پوشونند. خب قلب اگه پوشیده بشه چه اتفاقی می افته؟ قلب باحجاب چیه؟ بی حجاب چی؟

  • { نطبع علی قلوبهم } ===== طبع قلب. توی ترجمه ها نوشته مُهر قلب.  فرقش با ختم چیه ک بالا گفتیم؟

  • { قلوبٌ لا یفقهون بها } ===== دلهایی ک با آن نمی توان تفقه کرد. مگه قلب هم تفقه داره؟ تفقه قلبی ینی چی؟

  • { غیظ قلوبهم } ===== غیض و خشم قلوب ؛ قلب هم مگه خشمگین میشه؟ چجوری؟

  • { تأبی قلوبهم } ===== إبای قلبی. قلب إبا می کنه. رو بر می گردونه.

  • { إرتابت فلوبهم } ===== ریبه ی قلب. شک و تردید قلبی.

  • { نفاقاً فی قلوبهم } ===== نفاق قلبی ؛ دورویی قلبی.

  • { لاهِیة ً قلوبهم } ===== خوشگذرانی قلبی. لهو قلب. 

  • { تعمی القلوب } ===== کوری قلب. قلبی ک کوره. نمی بینه.

  • { قلوبهم فی غمرة } ===== قلوبی ک در بی خبری بسر می برند. خبیر نبودن قلب. 

  • { فی قلوبهم الرعب } ===== رعب و هراس قلبی.

  • { إشمأزّت قلوب } ===== اشمئزاز قلوب. نفرت قلبی

  • { علی قلوب أقفالها } ===== قفل قلب. اون قبلی غلف قلب بود و این قفل قلب. قلبی ک قفل می کنه.

  • { فی قلوبهم الحمِیّة } ===== حمیت قلوب. تعصب نابجای قلب.

  • { فی قلوبنا غِلاً } ===== کینه ی قلبی 

  • { قلوبهم شَتّی } ===== تشتت قلب. پراکندگی قلبی

اینهمه بیماری قلبی رو خدای تعالی در قرآن حکیم اشاره کرده.

خدایا

قلب منم بیماره. می دونم.

میگن مقام قلب، مقام انسان کامله. مقام امام. مقام ولایت. مقام حضرت آقا صاحب امان روحی فداه.

خیلی دلم می خواد یه فرصتی بنشینم و همه ی اینها رو مخصوصا در ارتباط با ولیّ زمان خودمون بررسی کنم ببینم قلب من ب کدوم یکی از این دردها مبتلاست ک انقدر مشکل داره و انقدر در رکودم.

بنظر شما آیا میشه قلب ب یکی از این بیماریها مبتلا باشه و بتونه تثبیت در ایمان داشته باشه؟ 

چجوری بگم { ثبّت قلبی علی دینک }؟

قلبی ک بیمار باشه ک ثبات نداره. همش متزله.

آقای من، مولای من. 

طبیب القلوب تویی.

می بینی حال دلم چقد خرابه؟

می بینی چقدر مشکل دارم؟

می بینی چقدر بی چاره ام؟

کمکم نمی کنی مولا؟؟؟


این چند هفته ای ک قم آمده ام ب خانه ی آرامش بخش پدری، فرصتهای بیشتری دارم تا ب امورات درونی و باطنی خود و در کنار آن ب حواشی کار و زندگی ام بپردازم.

در طی این چند هفته، چالشی در گروه مجازی دوستان کلاسی انداختم. طی سه مرحله.

یک چالش هدفمند.

یکی کاملا بصری بود، و یکی کاملا سمعی و سومی هم عقلی و فکری.

در یک مرحله بصر آنها را درگیر کردم و در یک مرحله سمع آنها را و در مرحله ی دیگر عقل و فکر آنها را.

البته شاید هیچکدام آنها این منظور و هدف مرا در نیافتند.

در مرحله ی اول از آنها خواستم پیرامون موضوع مورد نظر ( ک خاص بود و شاید تا آن زمان با یکچنین چالشی مواجه نشده بودند) هرچه صوت دارند بفرستند.

و حقیقتاً مشارکت عالی بود و بشدت هم تحت تأثیر قرار گرفته بودند و سمع آنها بخوبی جواب داد.

در مرحله ی دوم از آنها خواستم پیرامون موضوع مورد نظر هرچه تصویر دارند بفرستند.  این هم خیلی خوب جواب داد.

در مرحله ی سوم یکروز قبل آنها را آماده کردم. اعلام کردم پیام مهمی برایشان دارم پیرامون همان موضوع. همه منتظر بودند. منتظر » .

یک موعد و ساعت و زمان مقرر برایش تعیین کردم و در همان موعد هم پیام مورد نظر را در گروه ارسال کردم. 

این مرحله، این پیام جای تفکر داشت. جای تحلیل. جای محاسبه. جای اندیشه. تصمیم.

بازخوردی ک دریافت کردم اصلا رضایت بخش نبود.

و مرا در هدفی ک داشتم کمی دلسرد کرد.

این موضوع خاص، ک بدلایلی نمی خواهم بدان اشاره کنم، یک موضوعی است ک بارها و بارها سمعی و بصری درگیر آن هستیم. بسیار فراوان. در همه جا. در بسیاری از کانالها. و بسیاری از وبلاگها. . ولی. حتی اگر صوتی از آن می شنویم؛ فقط می شنویم. سمع ما درگیرش نمی شود. سمع باطنی. 

اگر تصویری از آن می بینیم، فقط می بینیم؛ ظاهری. بصر باطنی ما درگیر آن نمی شود.

والا صوتی ک می شنویم بایستی مفهوم آن، حقیقت آن مطلبی ک در آن صوت گفته می شود را دریابیم. ولی گاه یا جذب خطیب می شویم، یا جذب نغمه و صوت خواننده و . همه می شوند حجاب.

حتی اگر ترانه ای می شنویم و سمع خودمان را درگیر آن می کنیم، آنقدر مسحور ظاهر می شویم ک هیچگونه ارتباط باطنی و معقول و ماورایی و ملکوتی نمی توانیم با آن برقرار کنیم.

اشکال کار کجاست؟

حالا اگر با یک موضوع جهان شمولی همچون ظهور و شخصیت جهانی ای همچون امام دوازدهم؛ ک تمام ابعاد وجودی و شخصیتی و رفتاری و حکومتی و دینی و اعتقادی ایشان تماماً وجه باطنی دارد روبرو شویم همه و همه دچار مشکل خواهیم شد. ک البته هستیم.

چه باید کرد؟

براستی راهکار اصلی چیست؟

و ما کی و چه زمانی می خواهیم دست بکار شویم و گامهای بلندی برداریم.

و بنظر من منظور حقیقی از گام دوم، همین است. ک هنوز ندیدم کسی یا گروهی یا وبلاگی یا کانالی ب این موضوع رسیده باشد.

کار، بسیار عظیم و سخت و پیچیده است.

ربط قلوب می خواهد و اعانت و یاری. همان چیزی ک حضرت ذی القرنین علیه السلام ب آن قوم محبوس در ظلم ظالمان فرمود: 

{ فأعینونی بقوّة }

در پستهای بعدی ب این رموز خواهیم پرداخت إن شاء الله تعالی الرحمن.


در بحبوحه ی مسائل سلوکی، شخصی، خانوادگی، اجتماعی، قومی، عشیره ای و همه و همه ک این روزها مرا بشدت درگیر خود ساخته، امروز صبح آیاتی سخت مرا درگیر خود کرده بود.

موضوعی ک ذهن مرا ب خود مشغول کرد  این بود:

چندین سال است ب کار تدریس مشغولم؛ عده ای بطور ثابت در کلاسها حضور می یابند. از قشرهای مختلف.

بهرحال شناخت نسبی پیدا کرده اند؛ این از این.

دوستان و رفقای زیادی دارم ک در حد آشنایی لااقل، مرا می شناسند و اشراف بر احوالات من دارند.

و در هر حال ما مسلمانیم و خیر سرمان شیعه هستیم و معیارها و ملاکهایی را اهل بیت علیهم السلام برای جلب اعتماد ب همدیگر ب ما عنوان کرده اند.

ولی. حالا ب هر دلیلی هیچکدام ب هم اعتماد نداریم. هیچکدام یکدیگر را ناصح هم نمی دانیم. خب دلایل زیادی ممکن است باشد ک ای بسا مهمترینش ادراک عقلی است. عقل ما حکم می کند ب هر کسی نباید اعتماد کنیم؛ حرف هر کسی را نباید بپذیریم و . قس علیهذا.

فقط نمی دانم چرا من خودم اینگونه نیستم. 

افراد را خیلی خوب، سریع و دقیق می شناسم و بر روح و جان آنها اشراف پیدا می کنم و کافی است چند سوال و پاسخ مبادله شود و دیگر تمام.

تابحال هم خیلی کم پیش آمده ک اشتباه کنم.

آیاتی ک امروز صبح ذهنم را درگیر کرد اینها بود:

{ وَ جاء مِن أقصی المدینة رجلٌ یسعی قال یا موسی إنّ الملأ یأتَمِروُنَ بک لِیَقتُلوُکَ فاخرُج إنّی لک لمِنَ النّاصحین} 20 قصص

مردی (رجُلٌ، نکره آمده؛ یعنی ناآشنا بوده و غریب ) از نقطه ی دوردست (أقصی ) آن شهر (المدینة، معرفه آمده؛ یعنی آشنا بوده) با سعی و تلاش فراوان (یسعی ) از راه رسید و گفت: ای موسی؟ همانا این سران و بزرگان دستور داده اند تو را ب قتل برسانند؛ خارج شو، همانا من برای تو از نصیحت کنندگانم.

من در تحیرم، مردی از نقطه ای دوردست؛ دوان دوان، از راه می رسد؛ کلمه ی رجلٌ» نکره آمده؛ یعنی یک مرد؛ کدام مرد؟ معلوم نیست. ناشناس بوده است.

یک فرد ناشناس ب موسای پیامبر می رسد و او را از اتفاقی خبر می دهد؛ موسی بلافاصله پیام او را می گیرد و باور می کند و حتی عملی می سازد.

ای موسی؟

مگر او را می شناختی؟

او ک از دوردست آمده بود.

چه بسا نه او را دیده بودی، نه می شناختی، نه اشراف بر او داشتی. پس چرا؟ برای چه؟ با کدامین عقل و منطق او را پذیرفتی، نه، فراتر از این، پیامش را گرفتی، نه فراتر از این، حتی ب هشدارش اعتماد کردی؛ نه، فراتر از این، حاضر شدی بواسطه ی یک حرف و یک پیام یک فرد ناشناس، از شهر خارج شوی و هجرت کنی.

و ما چه؟

اینهمه روایات و احادیث و اخبار و هشدار و پیام از اینکه تو می آیی، تو چنین و چنانی مولای من. ولی . باور نداریم.

حتی اگر علائم قطعی و یقینی بر ما بیاید، باز باور نمی کنیم. چه رسد بر اینکه بر آنها تکیه کنیم و اقدامی عملی همچون موسای کلیم داشته باشیم.

در این آیه آمده: رجل من أقصی المدینة»

ما در حد رجل من اقصی المدینه » هم نیستیم. فعلیتی در حد یسعی » هم نداریم.

او ناصح موسی بود.

چگونه می شود ک رجلی ناصح، می شود آمر موسی. و موسی از او اطاعت امر می کند؟

در این خصوص حرف فراوان است ک بدلایلی پرداختن ب آن در حال حاضر، از حوصله ی من خارج است.




شب و خلوت و سکوت و 

غم از یکسو

و عشق از سوی دیگر

و نای بی نوای تار و چنگ و ضربه و زخم

فغان و شور و شیدایی

نوای بی نشان درد و مِی خواهی

***********************

و تو

هرچه می خواستم ب من دادی

مرا از همه بی نیاز کردی و ب خودت بیش از همه محتاج

مهربانم

محبوب من

خالق من

  هیچ نمی خواهم بجز تو

هیچ

هیچ

تهی از خلق و

پر از تو

کمی در فکر من باش

دلی دادی ب قدر بی نهایت

و دنیایی ک بس محدود و محصور است

کمی در فکر من باش

در این ساعت

در این لحظه

در این آن و در این جلوه

ک من سرشارم از عشق

سرشارم از شور

سرشارم از تو


پرسش:

******

چند نکته:
1-- یه سوالی که به نظرم باید اول از همه بهش بپردازیم اینه که اساسا تعریف ولایت چی هست؟؟ چه کیفیتی داره؟؟ اصلا یعنی چی ولایت الله و ولایت غیر الله که در جایی خداوند نهی کرده از پذیرش غیر اون و در جای دیگه امر کرده! این تناقض ظاهری خودش یه سواله، از طرفی معنای واقعی تحت ولایت رفتن یعنی چی؟؟  پذیرش ولایت طاغوت برای مومنین نهی شده خب درست، اما با این فرض رد شده که ما با پذیرش ولایت مثلا طاغوت به عزت میخوایم برسیم یا اینکه ممکنه مجازات بشیم، و در فراز های دیگه ولایت رو همراه با نصرت و شفاعت آورده، خب این چیو نشون میده؟/ میشه با این طرز بیان تعریف درستی از ولایت هم پیدا کرد؟؟؟ (با این پیش فرض که به لحاظ لغوی ولایت رو دوستی و هم ترجمه کردن و اینکه کجا دوستی بخوایم استفاده کنیم و کجا سرپرستی خودش محل مناقشه است، این از این و اینکه اساسا در مقام تعریف سرپرستی چه حدودی برای سرپرست میشه قائل بود و جه حدودی برای تحت سرپرست)
2- وقتی مالکم من دون الله استفاده میشه، یعنی مرتبه و مقامی از ولایت وجود داره که دون الله واجد اون نیست، و اساسا مطلقا  غیر از خدا واجد مقام ولایت نیست و این خودش به نحوی اثبات میکنه مراتب و کیفیت تحت ولایت غیر خدا بودن اصلا هم سنگ ولایت الله نیست، میدونین میخوام چه برداشتی بکنم؟ اینکه شیعه قایل به پذیرش ولایت مطلق ائمه است و این با ذات آیاتی که اشاره کردین به نظرم جور در نمیاد.
3-  و اینکه در طول هم بودن یعنی چی؟؟ اون چه کیفیتی داره؟؟ 
شما فرمودین پذیرش ولایت رسول الله یعنی پذیرش ولایت الله، خب من با این مساله خیلی مشکل دارم، ممکنه پذیرش ولایت الله منجر بشه به پذیرش ولایت رسول الله ولی عکسش ضرورتا صادق نیست،(چون اصل و کمال مطلق خداست و بنده ش اساسا نمیتونه قید مطلق به خودش بگیره) به نظرم این مساله یه رابطه دو طرفه نیست، یعنی بدوا" ما باید ولایت الله رو بپذیریم که بعدش به امر الله ولایت رسول رو بپذیریم. و اصل پذیرش ولایت الله ِ (این موضوع خیلی به نظرم مهمه)
4- تازه با سوالات بالا باید بشینیم ببینیم ولایت بنده خدا در طول ولایت خود خدا یعنی چی شدت و ضعفش متفاوته یعنی چی؟ اینکه اصل قضیه یکسانه یعنی چی؟؟ (جسارتا این جمله رو قبول ندارم و اتفاقا به نظرم عکس ش درست تر بیاد یعنی شدت و ضعف ولایت بنده با خدا ممکنه متفاوت باشه ولی اصل ولایت ش قطعا متفاوته اتفاقا به استناد آیات مالکم من دون الله ولی) 
چند تا جمله تون رو اگه اجازه بدین نپذیرم:
 ولایت از خدا به مومین جریان داره به بعدش و عرض میکنم:
در حقیقت خداوند نهی می کنه از اینکه اهل ایمان عنان و اختیار خودشون رو دست کفار بسپارند. فقط باید دست اهل ایمان بسپارند؛ چرا؟ چون ولیّ اهل ایمان خداست. چون ولایت از خدا ب مؤمنین جریان داره و از مؤمنی ب مؤمن دیگه می رسه. بصورت مراتبی و طولی
و این بند:
اطاعت پذیری هم یک روند طولی هست.
اگر از امام تبعیت کنید از رسول تبعیت کردید. بشرطی ک رسول اون امام رو انتخاب کرده باشه یا قبولش داشته باشه یا مورد تاییدش باشه. ینی در راستای هم باشند. در طول هم. نه در عرض هم.
همونطور ک پیامبر فرمود: هرکس فاطمه را خشنود کند مرا خشنود کرده و هرکس مرا خشنود کند خدا را خشنود کرده.
 
خدا با این عظمتش برای تعیین ولی غیر از رسول افرادی رو میگن که اولی الامر منکم هستن و اشاره ای به کسی ندارن، من نمیتونم قبول کنم بر اساس حدیث نبوی حتی (که اعتبارش برای من تو این مقطع قابل قبول نیست) بتونم حکم بدم، تازه اون آیه وهم راکعون رو هم نمیتونم به حضرت علی نسبتش بدم چون هم جمع اومده هم تفاسیر و تعابیر دیگه ای هم میشه ازش استفاده کرد و برداشتی که مشهوره رو نمیشه ازش گرفت(هرچند شما تفسیرتون از جمع بودن الذین رتبه بندی کردن بوده که این هم برام قابل قبول نیست) لذا اجازه بدین فعلا این ولایت رو در مورد ائمه قبول نکنم و این و بذاریم برای بعد، ضمنا  این که پیامبر صلوات الله علیه خوشنودی خودشون رو در خوشنودی حضرت زهرا اعلام کردن دلیلی بر پذیرش ولایت نمیتونه باشه،(در حالی که اساسا ولایت حضرت زهرا مطرح نیست) (البته این فعلا بی ربطه مثلا احادیث پیامبر مبنی بر اینکه فاطمه پاره تن من هست و از این قبیل رو برای مقام حضرت زهرا آرودن در حالی که هر پدری به دخترش میگه پاره تن منی، و این برای دختر پیامبر نمیتونه مقامی ایجاد کنه)
اجازه بدین این فراز رو هم نپذیرم :
و می بینید ک برای اولی الامر دیگه اطیعوا ی جدا نیاورده. چرا؟ انقدر پر و غنی هست ک نیازی ب آوردن اطیعوا ی جدا نیست.
با چه استدلالی میفرمائید انقدر غنی و پر هست که نیازی به آوردن اطیعوی جدا نیست، اتفاقا میشه برعکس برداشت کرد که اطاعت از خدا یه وزنی داره اطاعت از رسول یه وزنی و اولی الامر هم در مرتبه خیلی پائین تر که اگر اطاعت نشه مستوجب عذاب نیست!
موضوع اولی الامر موضوع مهمیه، تو 83 نسا دقت کنیم متوجه میشیم که این اولی الامر به نظرم و بر اساس اونچیزی که میگن اصلا مقام ولایت مطلقی که شیعه مدعیشه رو نداره، به نظر اون اولی الامر و اطاعت از این اولی الامر در حد اطاعت از کارگزار حکومت و رئیس دولت و فرمانده لشکری چیزی باشه و نه در حد و نه طول ولایت خدا! و بر همین اساس مراتب این ولی امر ضرورتا حائز مراتب انسان کامل و معصوم نمیخواد باشه!
***********************************
پاسخ:
*****
بنظر می رسه لازم هست نکته ی مهمی رو در اینجا بهش اشاره کنم ک اصل و پایه ی تمام تفکرات و اعتقادات و باورهای همه ی ما انسانها رو تشکیل میده.
بر اساس آیات قرآن، بخصوص آیه ی کریمه ی :
{ إنّا لله و إنا إلیه راجعون }
همه ی ما از خداییم و ب سوی او باز می گردیم
ما از مبدئی آمده ایم و ب مقصد و منتهایی می رویم.
مبدأ کجا بوده و منتها و مقصد کجاست؟
اینکه برای خداییم و بسوی او بر می گردیم یعنی چی؟
و یا در برخی آیات از واژه ی إنزال » و تنزّل » استفاده شده. یعنی پایین آمدن. 
وقتی بحث از پایین آمدن هست پس بالایی بوده ک ما از اون پایین اومدیم.
اون بالا یعنی چی و کجا هست؟
پس ما یک سیر نزول داشتیم و یک سیر صعود داریم.
از جایی، از مقامی، از جایگاهی، از موقعیتی فرود اومدیم؛ تنزل کردیم؛ و اینجا اومدیم و بعد، از اینجا هم یک سیر صعود رو باید طی کنیم و بالا بریم و ب مبدأ اصل برگردیم.
اگر از بالا ب پایین، از اعلا ب سفلی رو بخوایم در نظر بگیریم ما از عالی اعلا ک حق تعالی است تنزل پیدا کردیم  اومدیم ب این عالم ناسوت. و از این عالم ناسوت ک دنیا نامیده شده، چون دنی و پایین و پست هست، باید عروج و صعود کنیم و دوباره بالا بریم.
خب
اونجایی ک ما از اونجا اومدیم کجاست؟
تنزل مراتب
تنزل جایگاه
هبوط
نزول
_____________________________
این نزول و هبوط و تنزل نشون میده سیر، یک سیر طولی هست. در امتداد هم. از عرش تا فرش. از آسمان ب زمین، از مافوق ب مادون. از عالی و اعلی ب مادون و سفلی.
حق تعالی خودش رو بصورت نور تعریف کرده:
{ ألله نور السماوات و الأرض }
الله نور آسمانها و زمین است.
نور چکار می کنه و چجوری تنزل پیدا می کنه؟
مبدأ نور، منشأ نور، سرچشمه ی نور کجاست؟
این تنزل نور ب چه صورت هست؟
فرض مثال خورشید رو اگه در نظر بگیریم مبدأ نور، انوار اون بصورت طولی تنزل پیدا می کنند. آیا این نوری ک الان ب ما می رسه شدت و قوتش همونی هست ک اون بالا و در قرب کره ی خورشیده؟؟؟
مسلما اینطور نیست.
پس این عالم، عالم تنزله. همه چی تنزل پیدا کرده. چرا؟
چه نیازی ب این تنزل هست؟
اگه الله رو یک وجود کامل بی انتهای بی نقص بی نهایت در نظر بگیریم، ک طبق فرمایش خود خداوند دوست داشته شناخته بشه، و مرآتی رو ایجاد کرده تا خودش رو در اون مرآت ببینه، چجوری اون وجود بی انتها، اون وجود کامل و بی نقص رو تنزل داده تا محسوس و مفهوم مخلوقات و موجودات عالم خاک و ماده و حس باشه؟؟؟
خدایی ک با اون کمال خواسته تجلی کنه و خودش رو ب ظهور برسونه و خودش جمال و کمال خودش رو ب تماشا بنشینه ، ب چه شکلی سطح بندی کرده و مراتب این تنزل رو ب چه نحوی شکل داده؟
و اگر ما این ها رو درک کنیم، ب این فکر می کنیم ک تجلی خداوند ب چه صورت هست؟ وقتی در آیه می فرماید:
{ ألله نور السماوات و الأرض
مثل نوره کمشکوة فیها مصباح المصباح فی زجاجة
اّجاجة کأنّها کوکب درّیّ یوقد من شجرة مبارکة.}
مثلی برای تلألؤ نور خودش می زنه. بعد می فرماید:
{ نورٌ علی نورٌ } اون نورهای تنزل یافته بصورت مافوق و مادون اند. چون وقتی علیَ » می یاره، یعنی یک چیز بر چیز دیگر برتری داره. بالاتره. مافوق و مادون مطرح میشه.
پس بطور کلی قاعده ی عالم هستی بر مبنای نزول و صعوده. یک سیر چرخشی.
سیر نزول رو إنّا لله » پایین آمدیم و تنزل پیدا کردیم. و در سیر صعود إلیه راجعون » بایستی ب اون اصل برگردیم. چجوری؟
آیا خود حق تعالی هم تنزل یافته؟ ب چه شکلی؟؟؟
اگه تنزل نیافته، پس بایستی بصورت همان الله باقی مونده باشه. اگه بصورت الله باقی مونده، پس این اسماء و صفات چیه؟
اینها مبانی و اصولی هست ک اگه حل نشه هرچی هم در مبحث ولایت و امامت و مابقی عقاید حرف زده بشه حل نخواهد شد.
بنظر این حقیر بیاییم از این مبدأ شروع کنیم.
از همون آغاز و ازل ببینیم چه خبر بوده و هست و خواهد بود؟
__________________________
حق تعالی اراده بر خلق کرد و اراده بر ظهور خودش. بصورت اسما و صفات. تجلی کرد. 
برای اسما و صفاتش مظاهری ایجاد کرد.
مظاهری ک نمودِ آن بود هستند.
یعنی آن بود، آن وجود رو نشون میدن و حکایت از او دارند.
ما با یک سیر طرف هستیم. یک سیر نزول و یک سیر صعود.
در سیر نزول، طی کردیم و آمدیم، دانسته یا ندانسته، عالمانه یا جاهلانه.
اومدیم در این نشئه ک ظرف ظهور اسما و صفات و تجلیات حق تعالی است.
یکی از اون اسما و صفات حق متعال، اسم ألولیّ » هست.
پس همه ی صفات حق تعالی متنزل شده اند. دارای مراتب است و شدت و ضعف.
درست مثل همون نور.
این نشئه ک رسیدیم، یعنی رسیدیم ب حد وسط. و باید دوباره برگردیم ب حد اعلا. اون بالای بالا. ب نقطه ی اوج. ب اون مبدأ.
در این گفتار فکر کنید.
تحلیل کنید.
از این موقف و از این موطن باید بگذریم تا مباحث بعدی جواب داده بشه.
هرچی ب ذهنتون می رسه بگید.
من سراپا گوش و آماده ام برای طی این سیر و مسیر.
ببخشید یه نکته رو عرض کنم خدمت شما؛
من سعی می کنم ب نوعی بیان کنم ک بیانم رسا باشه. سعی خودم رو بکار می گیرم. امیدوارم بتونم حق مطلب رو ادا کنم.
همونطور ک می دونید و خودتون هم اشاره کردید، نیاز ب زمان داره و صبر و حوصله تا ب مرور و کم کم و تدریجاً مطالب باز بشه و مفهوم بشه و قلباً پذیرفته بشه.
ممنونم از شما ک ما رو تحمل می کنید.
و ممنونم ک با سعه ی صدر مطالب رو مطالعه می کنید و با صراحت و صداقت یافته ها و نایافته ها رو در مرتبه ی رد یا قبول عنوان می کنید.
خدا بهتون توفیق بده إن شاء الله

پرسش:

******

.

موضوع قلب رو خاطرتون هست؟ ولی رو در قرآن هم به همون صورت اگه لیست کنین با معانی مختلفی میتونیم روبه رو باشیم، این خواهش اول م

ثانیا آیا مراتب ولایت خدا با رسولش یکسانه؟ آیا میتونیم حکم ولی اللهی رو تسری بدیم ولایت رسول الله صلوات الله علیه و اون الذینی که فرمودین؟؟
ثالثا آیا اطاعت از الله و رسولش و اون کسانی که نماز به پا میدارن هم حکم یکسانی داره، یعنی هم سنگه هم هستن؟؟
مرتبه اولی الامری آیا با ولی ای یکسانه؟؟؟
****************************
پاسخ:
*****
 .
جواب اولین سوال:
در آیات کریمه ی قرآن چند نکته ی مهم و قابل توجه در مورد ولیّ»  هست.
اولین نکته ی مهم اینه که:
میشه گفت در 99 درصد از عباراتی ک این کلمه در اونها اومده، همراه با نصیر » اومده؛ ک کلاً هفت آیه است:
{ ما لکم من دون الله من ولیٍّ و لا نصیر } برای شما از غیر خدا هیچ ولیّ و نصرت دهنده ای نخواهد بود.
[ جا داره اینجا بگم ک:
گاهی در آیات، میگه { من دون الله } گاهی میگه { غیر الله } این دوتا معناش یکی، ولی مفهومشون با هم متفاوته. { من دون الله } حالت باطنی داره. ]
اصل و حقیقت ولایت از آنِ خداست. این تأکید حق تعالی در قرآنه.
.
دومین نکته ی مهم اینه که:
در یک آیه اومده:
{ ما لک من دون الله من ولیّ و لا واق }
غیر از الله، تو هیچ ولیّ و نگهدارنده ای نداری. (واق، در واقع واقی » بوده. اسم فاعل. از وقایه میاد. تقوا. )
.
در سه آیه هم، ولیّ با شفیع همراه اومده:
{ ما لکم من دونه من ولیٍّ و لا شفیع }؛ از غیر خدا هیچ کس نمی تونه ولیّ و شفیع شما باشه.
.
[ یک نکته ی ظریف در این بخش هست حیفم میاد ک نگم و اون اینکه:
می دونید شفیع، کسی هست ک واسطه میان دو نفر میشه. در حقیقت محلی هست ک سه نفر حضور دارند. آیاتی ک در اونها ولیّ همراه با شفیع اومده، مضامینی دارند ک این تثلیث در اونها لازمه]
________________________________
خب
با توجه ب موارد بالا،
حالا ب این آیات دقت کنید:
من ترتیب بندی می کنم تا بهتر ب نتیجه برسید:
1. { ألله ولیّ الذین آمنوا }؛ الله ، ولیّ آنهایی هست ک ایمان آوردند. کافران از ولایت ِ الله هیچ بهره ای ندارند. [ ولایت ِ الله بر اهل ایمان ]
2. { لا یتّخذ المؤمنون الکافرین أولیاء من دون المؤمنین } ؛ مؤمنین نباید غیر از مؤمنین را اولیاء خود قرار دهند؛ یعنی کافران را. [ جواز ولایت مؤمن بر مؤمن ]
2. { أفحسب الذین کفروا أن یتخذوا عبادی من دونی أولیاء ؟ } آیا آنهایی ک کافر شدند عباد و بندگانی از غیر مرا اولیای خود قرار می دهند؟ [ نهی از ولایت غیر مؤمن ]
.
نتیجه:
حق تعالی فقط اجازه می ده ولایت اهل ایمان رو داشته باشیم. چرا؟ چون ولایت مؤمن، ولایت الهی هست. 
اینجا یه ترتیب طولی رو مطرح می کنه. 
_____________________________
حالا چرا حق تعالی ب مؤمنین اجازه می ده فقط تحت ولایت اهل ایمان در بیان؟ و از ولایت پذیری کافران نهی کرده؟
این آیات رو ببینید:
{ ألّذین یتّخذون الکافرین أولیاء من دون المؤمنین أیبتغون عندهمُ العِزّة ؟ فإنّ العزّة لله جمیعاً } اونهایی ک بجز مؤمنین اولیایی رو از بین کافرین انتخاب می کنند آیا دنبال این هستند ک از اونها ب عزت برسند؟ در حالیکه کلّ عزت، برای الله هست و بس.
ببینید. نمیگه عزت نزد مومنینه. نزد خداست. منتها از طریق ولایت اهل ایمان می تونی ب اون برسی.
{ یا أیها الذین آمنوا لاتتخذوا الکافرین أولیاء من دون المؤمنین، أتُریدون أن تجعلوا لله علیکم سلطاناً مبیناً؟ }
ای کسانی ک ایمان آورده اید، از غیر مؤمنین، از بین کافران اولیایی برای خود نگیرید؛ 
عبارت دوم آیه رو بهتره اینجوری ترجمه کنیم: آیا می خواهید آتو دست خدا بدید برای عذاب کردنتون؟
در حقیقت خداوند نهی می کنه از اینکه اهل ایمان عنان و اختیار خودشون رو دست کفار بسپارند. فقط باید دست اهل ایمان بسپارند؛ چرا؟ چون ولیّ اهل ایمان خداست. چون ولایت از خدا ب مؤمنین جریان داره و از مؤمنی ب مؤمن دیگه می رسه. بصورت مراتبی و طولی.
_________________________________
در جواب ب سوال دومتون باید بگم:
مسلماً مراتب ولایت خدا با رسولش یکسان نیست.
همونطور ک گفتیم، مراتب، طولیه. وقتی طولی باشه تفاوت فقط در شدت و ضعف هست. وگرنه اصل قضیه یکسانه.
ولایت رسول الله رو اگه پذیرفتیم، در حقیقت در راستای ولایت ِ الله هست.
ولایت ائمه رو پذیرفتیم در راستای ولایت رسول الله هست. 
اصل قضیه یکیه. نوع و میزان و مقدارش متفاوته.
_________________________________
در مورد سوال سومتون هم همینطور.
اطاعت پذیری هم یک روند طولی هست.
اگر از امام تبعیت کنید از رسول تبعیت کردید. بشرطی ک رسول اون امام رو انتخاب کرده باشه یا قبولش داشته باشه یا مورد تاییدش باشه. ینی در راستای هم باشند. در طول هم. نه در عرض هم.
همونطور ک پیامبر فرمود: هرکس فاطمه را خشنود کند مرا خشنود کرده و هرکس مرا خشنود کند خدا را خشنود کرده.
وقتی طولی نگاه کنیم از هم جدا نیستند. متصل اند.
ولی اگه عرضی نگاه کنیم نه تنها امکان جداشدنش هست بلکه امکان بُعد و فاصله هم وجود داره. اما در رابطه ی طولی حتی اگه فاصله باشه، باز متصل اند. ب هم راه دارند.
________________________________
در مورد سوال چهارم:
اولی الأمر، کلمه ای هست ک خود حق تعالی در آیه اطاعت، ازش استفاده کرده. معمولا هم اطاعت، اطاعت امر هست. { أطیعوا الله و أطیعوا الرسول و أولی الأمر منکم}
ک در این آیه چند نکته هست:
اول اینکه: 
گفته اطیعوا الله
أطیعوا الرسول
بطور جدا اطاعت الله، اطاعت رسول آورده.
رسول، با ال » اومده. دیگه نگفته أطیعوا رسول الله. اون ال » الهی بودنش رو ب همراه داره.
و می بینید ک برای اولی الامر دیگه اطیعوا ی جدا نیاورده. چرا؟ انقدر پر و غنی هست ک نیازی ب آوردن اطیعوا ی جدا نیست. 
بعد هم
فرموده: اولی الامر منکم. 
اولی الامری ک از خود شما هستند. از بین شما. ب لحاظ ایمان.
یه نکته راجب اولی الامر:
تو دعای فرج می خونیم:
{ إلهی عظم البلاء أللهم صلّ علی محمد و آل محمد أولی الأمر الذین فرضت علینا طاعتهم و عرّفتنا بذلک منزلتهم. }
بارالها صلوات و درود بفرست بر محمد و آل محمد» ؛ همان اولی الامری ک طاعت آنها را بر ما واجب کردی و بدین ترتیب منزلت آنها را ب ما شناساندی.

پرسش  کاربر عزیز: یک مرد »

*************************

.

چرا شیعه انقدر داره رو ولایت مانور میده، حتی از توحید بیشتر داره به ولایت بها میده؟؟
 مگر بار معنایی ولی و ولایت چیه؟
از زبان عربی چه معانی و تعابیری براش وجود داره که اینطور دارن ازش استفاده میکنن؟؟
این موضوع اصلی من نیست، سوال من اینه  چه مقاماتی رو برای امامان شیعه تعریف میکنین؟؟ 
ایشون چه جایگاهی دارن و چرا؟؟
مقام عصمت رو همین طور مشخص بشه چه دلیلی وجود داره امامی که اساسا امکان ظهور امامتش نیست معصوم باشه!؟؟!؟
چراییش خیلی مهم تره، اعتقاداتی که در شیعه موج میزنه از اینکه ملائکه به محضر امام زمان میان، یا امورات مسلمین دست ایشونه و از این قبیل چیزایی نیست که من بتونم بی دلیل بپذیرم .
*******************************
.
پاسخ
*****
.
سوال شما چند مورد بود: یکی ولی و ولایت؛ یکی امامت؛ و دیگری مسأله ی عصمت.
عرض کنم خدمت شما من مایل نیستم جوابهای کلیشه ای بدهم.
آنچه خودم با قلب و شهود دریافت کردم ک مسلما برهانی است و دارای ادله ای هم هست، همونها رو خدمت شما ارائه میدم.
در وهله ی اول کلمه ی ولیّ»:
این کلمه صیغه ی مبالغه است. یعنی کسی ک بالاترین مرتبه ی سرپرستی رو داره. از بالاترین حدّ اختیار برخورداره. در مورد کسانی ک تحت ولایت و سرپرستی او هستند. نهایت اختیار، کمال اختیار، کمال سرپرستی، کمال تدبیر، کمال مدیریت. 
و اگه ما بخواهیم در مورد انسانها مرتبه بندی کنیم ب اندازه ی مراتب و درجات کمال و رشد و تعالی و علوّ انسانها این ولایت مرتبه پیدا می کنه. و مسلماً انسان کامل، کمال ولایت رو داره. و کمال مطلق، حق تعالی است. ولیّ مطلق اوست. و مابقی موجودات ک از ولایت سهم دارند و مرتبه ای از ولیّ بودن رو دارا هستند، درجه بندی شده اند.و انسان کامل چون اشرف موجودات بخصوص انسانهاست، اعلی مرتبه ی ولایت رو داراست.
نکته ی دوم:
خداوند تعالی، خودش رو بعنوان اولین ولیّ و ولیّ مطلق معرفی می کنه:
{ ألله ولیّ الذین آمنوا }
اولا می فرماید الله ولیّ است.
الله اسم ذات هست. مطلق اسم . اسم جامع. یعنی اسمی ک در خودش بینهایت اسم رو جا داده و جمع تمام اسمهایی ک برای خدا متصور هست و گفته شده و یا نگفته شده، در این اسم هست. ک اگر لازم شد جداگانه راجع ب اون بحث خواهیم کرد.
الله، ولیّ و صاحب اختیار تامّ و کامل کسانی هست ک ایمان آوردند.
آیا ولایت الله، فقط برای اهل ایمان هست؟ مابقی چه؟ آیا غیر مؤمنین از ولایت خداوند سهمی ندارند؟
این، جای سوال داره ک میشه بررسی کرد.
خب.
الله، ولیّ است.
چه مشخصه ای برای این ولیّ بودن ذکر کرده؟ 
{ یخرجهم من الظلمات إلی النور }
بعد چی می گه؟
{ و الذین کفروا أولیاؤهم الطاغوت }
پس معلوم شد ولیّ غیر مؤمنین، یعنی کافرین، الله نیست.
پس معلوم می شه ولایت امر مهمی هست. ک اولا شامل اهل ایمان میشه؛ و ثانیاً اونجا ولیّ رو مفرد آورده، و برای کافران، اولیاء آورده. برای اهل ایمان، وحدت حاکمه و برای کافران کثرت.
برای مؤمنین، تنها و تنها، الله ، ولیّ است.
برای کافران چون الله ولیّ نیست، اولیای فراوانی ولایت دارند ک از جنس طاغوت اند.
ک باید دید از نظر قرآن طاغوت ب چه کسانی گفته میشه؟
ویژگی بارز ولیّ، این هست ک آنهایی ک تحت ولایت او قرار دارند رو از ظلمات خارج می کنه و ب سوی نور می بره.
ولیّ، اسم اعظم حق تعالی است.
با اختیارات فراوان.
کسی ک ولیّ می شود، ب معنای صاحب اختیار، یعنی حیطه ی اختیارات او بسیار است.
چه اختیاراتی داره؟
یعنی دست او باز است در هدایت. آنقدر ک می تواند متولیان خود را از ظلمات نجات دهد. کدام ظلمات؟ و دقت کنید ظلمات جمع آمده ولی نور، مفرد. باز کثرت است و وحدت.
پس،
از دید حق تعالی، وحدت، حرف اول رو می زنه و توحید در همه جا اصل و مبنای هر چیزی هست.
پس، ولیّ ، حاکم وحدت هست.
بشرطی ک در ذیل قدرت و حاکمیت الله باشه.
خب
حق تعالی ک خودش ولیّ است و مطلق است و احد. و وحدت حاکم و توحید برقرار.
اما در مورد کسی ک مظهر اسم الولیّ» می شود چه؟
او هم بایستی از وحدت برخوردار باشد و توحیدش برقرار.
براستی چه کسی می تواند ولیّ الهی باشد؟ ولی الله باشد؟
***********************
حال می بینیم در آیه ی 55 سوره ی مائده می فرماید:
{ إنّما ولیّکم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلوة و یؤتون اکوة و هم راکعون }
همانا ولیّ شما، الله است و رسول او و کسانی ک ایمان آورده اند، کسانی ک نماز اقامه می کنند و زکات می دهند در حالی ک در رکوع اند.
در این آیه بخوبی مراتب ولایت رو مشخص کرده.
الله
رسول او
کسانی ک ایمان آورده اند؛ آنهم آنهایی ک اقامه ی نماز دارند و ایتاء زکات و هر دوی این اعمال را در حین رکوع انجام می دهند.
ب مفهومی ک از آیه ارائه دادم توجه کنید.
و » در و هم راکعون » واو حالیه است. یعنی آنها در حین رکوع و درحالیکه در رکوع اند این کارها را انجام می دهند. اینها می شوند ولیّ شما.
خب.
اینها ب چه معناست؟
و دقت کنید ک در مرتبه ی بعد از رسول، ولایت رو جمع آورده؛ { ألذین } { هم }؛ یعنی مرتبه بندی و رتبه بندی هست و دارای مراتبه.
حضرت پیامبر در خطبه ی غدیر فرمود:
و قد أنزل الله تبارک و تعالی علیَّ بذلک آیةً من کتابه:
{ إنّما ولیکم الله  }
و علیّ بن ابی طالب الذی اقام الصلوة و آتی اکاة و هو راکعٌ یریدُ الله عزّوجلّ فی کلّ حال.
بدرستی ک الله تبارک و تعالی آیه ای از کتاب خویش بر من نازل فرمود: إنما ولیکم
و علی بن ابی طالب کسی است ک نماز را ب پا داشته و زکات داده در حالی ک در رکوع بود؛ و او در همه حال خدای عزوجلّ را اراده می کند. 
***********************
شما فرمودید چرا شیعه بر کلمه ی ولیّ انقدر مانور می ده. 
مهمترین مدرک و سندی ک ما شیعیان بهش استناد می کنیم همین خطبه ی غدیره.
در واقع از همون زمان بود ک جدایی فرقه ها پیش اومد. و جماعت و یاران و صحابه ی پیامبر ب دو دسته ی تشیع و اهل سنت تقسیم شدند. 
شیعه بر این امر تأکید داره چون پیامبر عظیم الشأن ما تأکید داشته.
چون حق تعالی ما رو امر کرده از خودش و رسولش اطاعت کنیم: 
{ أطیعوا الله و أطیعوا الرسول و أولی الأمر منکم }
حالا ببینید پیامبر در خطبه ی غدیر چه فرمودند:
معاشر الناس. ( ای گروه مردمان )
فإنّ الله عزوجل هو مولاکم ( همانا الله عزوجل، اوست مولای شما )
ثم من دونه رسوله و نبیه المخاطب لکم، ( سپس از غیر او، رسولش و نبی او ک دارد بر شما خطابه می کند)
ثمّ من بعدی علیٌّ ولیکم و إمامکم بأمر الله ربکم ( سپس، بعد از من، علی، ولیّ شما و امام شماست ب امر الله ک ربّ و پرورنده ی شماست. )
ثم الإمامة فی ذرّیّتی من ولده إلی یوم تلقون الله و رسوله ( سپس امامت در ذریه ی من خواهد بود از فرزندان او [ علی ]؛ تا روزی ک خدا و رسولش را ملاقات نمایید.)
در پست بعدی راجع ب امام و امامت مفصل بحث خواهیم کرد.
هرچند این بحث ولی و ولایت، هنوز ادامه داره؛ ولی حس می کنم ممکن است سوالاتی در ذهن شما ایجاد شده باشه؛ بپرسید حتماً.
خداوند ب شما جزای خیر عنایت کنه و همه ی ما رو از ولایتمداران حقیقی حضرت وصیّ قرار بده  إن شاء الله

یکی از ماجراهای اسرار آمیز قرآن حکیم داستان ذی القرنین است.

پیامبری ک ذو قرن بود؛ صاحب دو نیمه. صاحب دو دوره؛ دو عصر؛ صاحب دو عالم.

و حضرت وصیّ مولا امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه ی البیان فرمود: أنا ذوالقرنین » ذوالقرنین منم.

.

.

حضرت ذی القرنین سه سفر داشت؛ سه سیر:

{ حتی إذا بلغ معرب الشّمس }؛ وقتی ب غروبگاه شمس رسید.

{ حتّی إذا بلغ مطلع الشّمس }؛ وقتی ب طلوعگاه شمس رسید.

{ حتّی إذا بلغ بین السّدّین }؛ وقتی بین دو سد رسید.

فعلا قصد نداریم ب اینها بپردازیم.

.

.

نکته ای ک امروز ک یوم الجمع و یوم الجمعه است می خواهم بدان اشاره کنم اینست ک:

حضرت ذی القرنین در سفر سوم ک بین دو سد رسید: 

{ حتّی إذا بلغ بین السّدّین }

قومی را یافت ک زبان نفهم بودند. ب تعبیر قرآن تفقه قولی » نداشتند.

فقه قولی نداشتند.

{ وَجَدَ مِن دونِهِما قوماً لا یکادون یفقهون قولاً }

درگیر یأجوج و مأجوج بودند و از حضرت ذی القرنین علیه السلام کمک خواستند .

{ قالوا یا ذالقرنین إنّ یأجوج و مأجوج مفسدون فی الأرض فهل نجعل لک خرجاً علی أن تجعل بیننا و بینهم سدّاً }

ب ذی القرنین گفتند همانا یأجوج و مأجوج مفسدان در زمین اند؛ آیا می شود هزینه کنیم تا بین ما و آنها سدّ و مانع مستحکمی ایجاد نمایی؟

{ قال ما مکّنّی فیه ربّی خیرٌ فأعینونی بقوَّةٍ أجعَل بینکم و بینهم ردماً }

ذی القرنین فرمود: آنچه پروردگار من بدان مرا مکنت داده؛ و آن امکاناتی ک خدای من در اختیار من نهاده، خیر است؛ پس مرا با قوّت و نیرو یاری دهید تا بین شما و آنها ( یأجوج و مأجوج ) سدّ محکمی قرار دهم.

ذی القرنین صحبت از مکنت می کند و خیر و اعانت و قوّت.

.

.

حضرت وصیّ مولا امیرالمؤمنین سلام الله علیه در نامه ی 45 نهج البلاغه ب یاران خویش فرمود:

وَ لکِن اَعینونی بِوَرَعٍ وَ اجتِهادٍ وَ عِفَّةٍ وَ سُدادٍ» 

مرا با ورع، اجتهاد و عفت و سداد اعانت نمایید.

.

.

ذی القرنین برای تسلط بر مفسدین فی الأرض، نیاز ب اعانت داشت. 

چرا حرف از نصرت نیامده؟

حتی سخن از استعانت نیست.

و مولا امیرالمومنین علیه السلام هم اعانت می طلبد آنهم با ورع ( زهد و پارسایی و تقوا ) و اجتهاد ( سعی و تلاش فراوان ) و عفت ( پاکدامنی ) و سداد ( فولادین بودن و محکم بودن )

.

.

جالب است آنجا ، در داستان ذی القرنین، بحث سد بود و سدّین؛ و اینجا در نامه ی حضرت امیر سلام الله علیه سخن از سداد است . یعنی مثل سد، محکم و نفوذ ناپذیر و استوار و بلند و مانع و سخت.

پس در راه دین و ولایت و ایمان، اعانت رهبر و ولیّ لازم است.

با اینکه ذی القرنین مکنت خیر داشت، ولی نیاز ب اعانت قوم خود داشت.

با اینکه حضرت علی علیه السلام مکنت ایمان و تقوا داشت ولی نیاز ب اعانت قوم خویش داشت. 

.

.

و اما حضرت صاحب الامر و امان روحی فداه چه؟

هم مکنت خیر دارد، هم امام است هم ولیّ و . ولی آیا بدون اعانت قوم خویش ک همین قوم آخرامان یعنی ما هستیم، می تواند بر یأجوج و مأجوج های زمان غلبه کند؟

این چه سدی است ک می بایست ساخته شود؟

نکته ی جالب در ماجرای ذی القرنین این است ک ابتدا فرمود:

{ إذا بلغ بین السّدّین }

بین دو سد رسید.

مگر سدی ساخته شده بود؟

چون بعد از آن است ک قوم او درخواست ایجاد سد می کنند.

درثانی

سخن از ساختن و عمران و آبادی نیست. می فرماید: 

{ فهل نجعل لک خرجاً علی أن تجعل بیننا و بینهم سدّاً }

.

.

در دعای حضرت امام عصر سلام الله علیه و روحی و ارواح العالمین فداه می خوانیم:

أللهم . أیّدهُ بجنودک الغالب و قَوِّهِ بقوَّتِک »

بارالها او را با آن جنود غلبه گر خویش یاری نما و تأیید کن و با نیرو و قوه ی خودت او را قوت و توان بخش.

و اما آیه ی 52 سوره ی هود :

{ و یا قوم استغفروا ربّکم ثمّ توبوا إلیه یرسل السّماء علیکم مدراراً و یزدکم قوّةً إلی قوّتکم و لا تتولّوا مجرمین }

ای قوم من

از پروردگار خویش طلب استغفار و بخشش کنید؛ بعد از آن ب اصل خویش برگردید؛ تا آسمان بر فراز شما ببارد و نیرو و توان بر توان شما افزوده گردد و با مجرمین دوستی و ولایت نداشته باشید.

*********************

مولای من

ای ربّ مقید من

مرا ببخش و بیامرز

و من ب سوی تو توبه و رجوع می کنم و بر می گردم.

مرا نیرو و قوتی عطا فرما : قوّ علی خدمتک جوارحی.

مرا نیرو و توانی ده تا تو را اطاعت کنم و اعانت نمایم.

بحق مادرت فاطمه علیهاسلام الله.

و مادرت نرجس خاتون علیها سلام الله.


همیشه برام سوال بود ک چرا میگن در دوره آخرامان دعای غریق رو زیاد بخونید:

یا ألله یا رحمن یا رحیم یا مقلّب القلوب ثبّت قلبی علی دینک »

ب عبارت دعا ک نگاه می کنم، ذکر یا مقلب القلوب هست و ثبت قلبی. قلب. تثبیت قلب. انقلاب قلب.

پس دوره آخرامان قلب گرانبها میشه. ارزشمند. 

مگه قلب چیه؟ 

مگه منظور این قلب صنوبری هست ک اکثر افراد میگن آخ قلبم؟ قلبم درد می کنه. قلبم تیر می کشه. رگهای قلبم گرفته.

اینها قلب ظاهری و جسمی و مادیه.

اما انقلاب قلب و تثبیت قلب مال اون قلبی هست ک خیلی وقتا میگیم: قلبم شکست. قلبم ب درد اومد. قلبمو سوزوندند. یا دلمو سوزوندند.

چرا قلب انقدر اهمیت داره؟

همونطور ک مشکل قلبی می تونه خطرناک باشه، مشکل قلب باطنی هم خطرناکه و چه بسا خطرناکتر.

در آیات کریمه ی قرآن انواع مشکلات قلبی رو ذکر کرده:

  • { ختمَ اللهُ علی قلوبهم } ==== قلبی ک مُهر خورده و هیچگونه ادراکی نداره. ( ادراک قلبی؟ ینی چی؟ )

  • { فی قلوبهم مرضٌ } ==== مرض قلبی ؛ مرض؟ ینی چی؟

  • { قست قلوبکم } ==== قساوت قلب. قسی شدن قلب. قلب سنگ میشه. ینی چی؟

  • { قلوبُنا غُلف } ===== غلف قلب؛ قفل نه ها. غلف. ینی قلبی ک توی غلافه. ینی چی؟

  • { تشابهت قلوبهم } ==== شبهه های قلبی؛ مگه شبهه توی قلب راه پیدا می کنه؟ مگه شبهه روی قلب اثر می ذاره؟ شبهه مگه فکری نیست؟

  • { کَسَبَت قلوبکم } ===== کاسبی قلب. قلب هم مگه کسب و کار داره؟ مگه کاسبی داره؟ چی کسب می کنه؟

  • { آثِمٌ قلبُهُ } ===== قلب گنهکار. قلب هم مگه گناه می کنه؟ گناه قلبی دیگه چجور گناهیه؟

  • { فی قلوبهم زَیغُ } ===== انحراف قلبی؛ قلب منحرف بشه. شنیده بودیم ذهن یا فکر منحرف بشه. اما قلب منحرف بشه ینی چی؟

  • { حسرَةَ فی قلوبهم } ===== قلبی ک حسرت داره. حسرت می خوره. قلب حسرت چی می خوره؟

  • { غلیظ القلب } ===== قلب غلیظ داشتن. غلظت قلبی. خب ینی چی؟

  • { علی قلوبهم أکنّة } ===== پرده ها و پوششهای قلبی. قلب رو می پوشونند. خب قلب اگه پوشیده بشه چه اتفاقی می افته؟ قلب باحجاب چیه؟ بی حجاب چی؟

  • { نطبع علی قلوبهم } ===== طبع قلب. توی ترجمه ها نوشته مُهر قلب.  فرقش با ختم چیه ک بالا گفتیم؟

  • { قلوبٌ لا یفقهون بها } ===== دلهایی ک با آن نمی توان تفقه کرد. مگه قلب هم تفقه داره؟ تفقه قلبی ینی چی؟

  • { غیظ قلوبهم } ===== غیض و خشم قلوب ؛ قلب هم مگه خشمگین میشه؟ چجوری؟

  • { تأبی قلوبهم } ===== إبای قلبی. قلب إبا می کنه. رو بر می گردونه.

  • { إرتابت فلوبهم } ===== ریبه ی قلب. شک و تردید قلبی.

  • { نفاقاً فی قلوبهم } ===== نفاق قلبی ؛ دورویی قلبی.

  • { لاهِیة ً قلوبهم } ===== خوشگذرانی قلبی. لهو قلب. 

  • { تعمی القلوب } ===== کوری قلب. قلبی ک کوره. نمی بینه.

  • { قلوبهم فی غمرة } ===== قلوبی ک در بی خبری بسر می برند. خبیر نبودن قلب. 

  • { فی قلوبهم الرعب } ===== رعب و هراس قلبی.

  • { إشمأزّت قلوب } ===== اشمئزاز قلوب. نفرت قلبی

  • { علی قلوب أقفالها } ===== قفل قلب. اون قبلی غلف قلب بود و این قفل قلب. قلبی ک قفل می کنه.

  • { فی قلوبهم الحمِیّة } ===== حمیت قلوب. تعصب نابجای قلب.

  • { فی قلوبنا غِلاً } ===== کینه ی قلبی 

  • { قلوبهم شَتّی } ===== تشتت قلب. پراکندگی قلبی

اینهمه بیماری قلبی رو خدای تعالی در قرآن حکیم اشاره کرده.

خدایا

قلب منم بیماره. می دونم.

میگن مقام قلب، مقام انسان کامله. مقام امام. مقام ولایت. مقام حضرت آقا صاحب امان روحی فداه.

خیلی دلم می خواد یه فرصتی بنشینم و همه ی اینها رو مخصوصا در ارتباط با ولیّ زمان خودمون بررسی کنم ببینم قلب من ب کدوم یکی از این دردها مبتلاست ک انقدر مشکل داره و انقدر در رکودم.

بنظر شما آیا میشه قلب ب یکی از این بیماریها مبتلا باشه و بتونه تثبیت در ایمان داشته باشه؟ 

چجوری بگم { ثبّت قلبی علی دینک }؟

قلبی ک بیمار باشه ک ثبات نداره. همش متزله.

آقای من، مولای من. 

طبیب القلوب تویی.

می بینی حال دلم چقد خرابه؟

می بینی چقدر مشکل دارم؟

می بینی چقدر بی چاره ام؟

کمکم نمی کنی مولا؟؟؟


این چند هفته ای ک قم آمده ام ب خانه ی آرامش بخش پدری، فرصتهای بیشتری دارم تا ب امورات درونی و باطنی خود و در کنار آن ب حواشی کار و زندگی ام بپردازم.

در طی این چند هفته، چالشی در گروه مجازی دوستان کلاسی انداختم. طی سه مرحله.

یک چالش هدفمند.

یکی کاملا بصری بود، و یکی کاملا سمعی و سومی هم عقلی و فکری.

در یک مرحله بصر آنها را درگیر کردم و در یک مرحله سمع آنها را و در مرحله ی دیگر عقل و فکر آنها را.

البته شاید هیچکدام آنها این منظور و هدف مرا در نیافتند.

در مرحله ی اول از آنها خواستم پیرامون موضوع مورد نظر ( ک خاص بود و شاید تا آن زمان با یکچنین چالشی مواجه نشده بودند) هرچه صوت دارند بفرستند.

و حقیقتاً مشارکت عالی بود و بشدت هم تحت تأثیر قرار گرفته بودند و سمع آنها بخوبی جواب داد.

در مرحله ی دوم از آنها خواستم پیرامون موضوع مورد نظر هرچه تصویر دارند بفرستند.  این هم خیلی خوب جواب داد.

در مرحله ی سوم یکروز قبل آنها را آماده کردم. اعلام کردم پیام مهمی برایشان دارم پیرامون همان موضوع. همه منتظر بودند. منتظر » .

یک موعد و ساعت و زمان مقرر برایش تعیین کردم و در همان موعد هم پیام مورد نظر را در گروه ارسال کردم. 

این مرحله، این پیام جای تفکر داشت. جای تحلیل. جای محاسبه. جای اندیشه. تصمیم.

بازخوردی ک دریافت کردم اصلا رضایت بخش نبود.

و مرا در هدفی ک داشتم کمی دلسرد کرد.

این موضوع خاص، ک بدلایلی نمی خواهم بدان اشاره کنم، یک موضوعی است ک بارها و بارها سمعی و بصری درگیر آن هستیم. بسیار فراوان. در همه جا. در بسیاری از کانالها. و بسیاری از وبلاگها. . ولی. حتی اگر صوتی از آن می شنویم؛ فقط می شنویم. سمع ما درگیرش نمی شود. سمع باطنی. 

اگر تصویری از آن می بینیم، فقط می بینیم؛ ظاهری. بصر باطنی ما درگیر آن نمی شود.

والا صوتی ک می شنویم بایستی مفهوم آن، حقیقت آن مطلبی ک در آن صوت گفته می شود را دریابیم. ولی گاه یا جذب خطیب می شویم، یا جذب نغمه و صوت خواننده و . همه می شوند حجاب.

حتی اگر ترانه ای می شنویم و سمع خودمان را درگیر آن می کنیم، آنقدر مسحور ظاهر می شویم ک هیچگونه ارتباط باطنی و معقول و ماورایی و ملکوتی نمی توانیم با آن برقرار کنیم.

اشکال کار کجاست؟

حالا اگر با یک موضوع جهان شمولی همچون ظهور و شخصیت جهانی ای همچون امام دوازدهم؛ ک تمام ابعاد وجودی و شخصیتی و رفتاری و حکومتی و دینی و اعتقادی ایشان تماماً وجه باطنی دارد روبرو شویم همه و همه دچار مشکل خواهیم شد. ک البته هستیم.

چه باید کرد؟

براستی راهکار اصلی چیست؟

و ما کی و چه زمانی می خواهیم دست بکار شویم و گامهای بلندی برداریم.

و بنظر من منظور حقیقی از گام دوم، همین است. ک هنوز ندیدم کسی یا گروهی یا وبلاگی یا کانالی ب این موضوع رسیده باشد.

کار، بسیار عظیم و سخت و پیچیده است.

ربط قلوب می خواهد و اعانت و یاری. همان چیزی ک حضرت ذی القرنین علیه السلام ب آن قوم محبوس در ظلم ظالمان فرمود: 

{ فأعینونی بقوّة }

در پستهای بعدی ب این رموز خواهیم پرداخت إن شاء الله تعالی الرحمن.


در بحبوحه ی مسائل سلوکی، شخصی، خانوادگی، اجتماعی، قومی، عشیره ای و همه و همه ک این روزها مرا بشدت درگیر خود ساخته، امروز صبح آیاتی سخت مرا درگیر خود کرده بود.

موضوعی ک ذهن مرا ب خود مشغول کرد  این بود:

چندین سال است ب کار تدریس مشغولم؛ عده ای بطور ثابت در کلاسها حضور می یابند. از قشرهای مختلف.

بهرحال شناخت نسبی پیدا کرده اند؛ این از این.

دوستان و رفقای زیادی دارم ک در حد آشنایی لااقل، مرا می شناسند و اشراف بر احوالات من دارند.

و در هر حال ما مسلمانیم و خیر سرمان شیعه هستیم و معیارها و ملاکهایی را اهل بیت علیهم السلام برای جلب اعتماد ب همدیگر ب ما عنوان کرده اند.

ولی. حالا ب هر دلیلی هیچکدام ب هم اعتماد نداریم. هیچکدام یکدیگر را ناصح هم نمی دانیم. خب دلایل زیادی ممکن است باشد ک ای بسا مهمترینش ادراک عقلی است. عقل ما حکم می کند ب هر کسی نباید اعتماد کنیم؛ حرف هر کسی را نباید بپذیریم و . قس علیهذا.

فقط نمی دانم چرا من خودم اینگونه نیستم. 

افراد را خیلی خوب، سریع و دقیق می شناسم و بر روح و جان آنها اشراف پیدا می کنم و کافی است چند سوال و پاسخ مبادله شود و دیگر تمام.

تابحال هم خیلی کم پیش آمده ک اشتباه کنم.

آیاتی ک امروز صبح ذهنم را درگیر کرد اینها بود:

{ وَ جاء مِن أقصی المدینة رجلٌ یسعی قال یا موسی إنّ الملأ یأتَمِروُنَ بک لِیَقتُلوُکَ فاخرُج إنّی لک لمِنَ النّاصحین} 20 قصص

مردی (رجُلٌ، نکره آمده؛ یعنی ناآشنا بوده و غریب ) از نقطه ی دوردست (أقصی ) آن شهر (المدینة، معرفه آمده؛ یعنی آشنا بوده) با سعی و تلاش فراوان (یسعی ) از راه رسید و گفت: ای موسی؟ همانا این سران و بزرگان دستور داده اند تو را ب قتل برسانند؛ خارج شو، همانا من برای تو از نصیحت کنندگانم.

من در تحیرم، مردی از نقطه ای دوردست؛ دوان دوان، از راه می رسد؛ کلمه ی رجلٌ» نکره آمده؛ یعنی یک مرد؛ کدام مرد؟ معلوم نیست. ناشناس بوده است.

یک فرد ناشناس ب موسای پیامبر می رسد و او را از اتفاقی خبر می دهد؛ موسی بلافاصله پیام او را می گیرد و باور می کند و حتی عملی می سازد.

ای موسی؟

مگر او را می شناختی؟

او ک از دوردست آمده بود.

چه بسا نه او را دیده بودی، نه می شناختی، نه اشراف بر او داشتی. پس چرا؟ برای چه؟ با کدامین عقل و منطق او را پذیرفتی، نه، فراتر از این، پیامش را گرفتی، نه فراتر از این، حتی ب هشدارش اعتماد کردی؛ نه، فراتر از این، حاضر شدی بواسطه ی یک حرف و یک پیام یک فرد ناشناس، از شهر خارج شوی و هجرت کنی.

و ما چه؟

اینهمه روایات و احادیث و اخبار و هشدار و پیام از اینکه تو می آیی، تو چنین و چنانی مولای من. ولی . باور نداریم.

حتی اگر علائم قطعی و یقینی بر ما بیاید، باز باور نمی کنیم. چه رسد بر اینکه بر آنها تکیه کنیم و اقدامی عملی همچون موسای کلیم داشته باشیم.

در این آیه آمده: رجل من أقصی المدینة»

ما در حد رجل من اقصی المدینه » هم نیستیم. فعلیتی در حد یسعی » هم نداریم.

او ناصح موسی بود.

چگونه می شود ک رجلی ناصح، می شود آمر موسی. و موسی از او اطاعت امر می کند؟

در این خصوص حرف فراوان است ک بدلایلی پرداختن ب آن در حال حاضر، از حوصله ی من خارج است.


یکی از مرموزات و مبهمات آیات کریمه ی قرآن حکیم،

اصحاب الحجر است.

حِجر ب معنای سنگ یا هر ماده ی سخت و محکم و بسته.

در آیات کریمه ی قرآن آمده است:

 { وَ لقد کَذَّبَ أصحابُ الحجرِ المُرسَلین }

اصحاب الحجر کسانی بودند ک فرستادگان حق را باور نکردند. دروغ پنداشتند.

 { و آتیناهُم آیاتنا فکانوُا عنها مُعرِضین }

و ما آیات خود را ب آنها دادیم و آنها از آن اعراض کردند.

اصحاب حجر

اصحاب سنگ

اصحاب سخت

یکی دیگر از معانی حِجر » ، عقل است.

اصحاب الحجر به یک معنا اصحاب عقل اند. اصحاب خرد.

ولی

ولی در این آیات اصحاب الحجر مذموم و مورد ملامت اند.

کدام اصحاب عقل و خرد؟

آنها ک عقل و اندیشه حجابشان گشته.

آنها ک در بند استدلال و عقلانیت خویش مانده و جامد شده اند. از هراس اینکه مبادا درگیر احساس و عاطفه و عشق شوند، گیر کرده اند. جا مانده اند؛ کور گشته اند؛ نه دیدگانشان حقایق را خوب» می بیند، نه فکرشان خوب» تحلیل می کند، نه منطقشان خوب ادراک می کند. آن خوب » حقیقی نزد آنها جایی ندارد.

هرچه هست عقل خودشان است و فکر خودشان است و تحلیل خودشان است و منطق خودشان. نفس. نفس. نفس. منیّت، منیت، منیت.

اینها اصحاب الحجر اند. 

و چون تنها ب عقل و اندیشه ی خود تکیه دارند ب زعم خود عاقلند و صاحب خرد. و براحتی کسی را نمی پذیرند و براحتی در کسی یا پیامی تدبر نمی کنند و تعقل نمی کنند و با تکیه بر عقلانیت محدود و مسموم و مخدوش خود چنین می پندارند ک صاحبان خرد حقیقی اند.

اصحاب الحجر

قلب ندارند. یا اگر دارند تحت تسخیر عقل محجور و محصورشان است.

اصحاب الحجر مسحور اندیشه ی خویش اند.

و مجنون ادراکات ناقص خویش.

و مُعرِض از آیات.

هرچه را عقلشان نپذیرد، نمی پذیرند.

هرچه را ادراکشان رد کند، رد می کنند.

هرکه را فهمشان، منطقشان، باورشان طرد کند، طردش می نمایند.

همه خودیت است و منیت و إنیت و انانیت.

اینها همانهایند ک وقتی صاحب حقیقی خرد و اندیشه بیاید، نمی پذیرند.

چرا؟

چون ک سخت در زنجیر اندیشه و عقل ناقص خویش اند.

اصحاب الحجر اینهایند:

{ ألّذین ضلّ سعیُهُم فی الحیوة الدّنیا و یَحسَبوُنَ أنَّهُم یُحسِنوُنَ صُنعاً }

آنها ک سعی شان در حیات دنیوی ب گمراهی می رود؛ و آنها می پندارند ک کار نیک می کنند و نیکوکارند 

آنها بیش از اندازه بر خود می نازند و می بالند و تمام امورات و افعال و رفتار خویش را خوب و بحق می دانند و می اندیشند ک راه درست می روند.

مولای من

آقای من

اصحاب الحجر دوران و عصر ما بسیارند.

اینها چنان در بند احجار خویش اند ک هیچ پیامی را نمی گیرند و باور نمی کنند و حاضر نیستند در کوچکترین مرسل ارسالی از سوی تو، قدری، ب کمترین قدری تأمل و تفکر کنند ک شااااید او همانی است ک باید بیاید.

آه سرور و مولای من

غریبانه بر غربتت می گریم و 

صبورانه بر صبر تو فریاد می کنم.


پرسش:

*******

1- من هیییییییییییییییچی از رجعت نفهمیدم، هر چی بیشتر فکر کردم کمتر فهمیدم، مالکیت ما از آن خداست، خب درست، بازگشت ما به سوی اوست یعنی چی؟؟؟ اگه بازم میگم این بازگشت جنبه توصیفی داره، خب میشه یه جوری هضمش کرد، ولی وقتی از روح خدا در ما دمیده شده، اولا اون روحه آیا مثل همون پرتوی نوره؟؟؟ ثانیا بر فرض که اون نور باشه که از خدا به ما تابیده شده خب قطعا خدا یه چیزه باقیه تو عالم و ما فانی . خدا ساخته، روح خودش رو دمیده بعد رهاش کرده تو این دنیا بعد بهش میگه اول و آخر هر کاری کنی دوباره به سمت من بر میگردی؟؟؟ منه خدا کجاست که قراره بهش برگردیم؟؟؟؟

-2- در مورد اتصال به نور و بهره از نور و روح خداوند هم هر چی فکر کردم به چیز مستدل و مستندی برنخوردم، فقط تنها چیزی که بهش میتونم فکر کنم اینه که ما اشیای خلق شده یک خالقی هستیم که خالقمون بهمون قدرت اختیار تو دایره محدودی داره و این خلقت خلقت عبد و نوکر و فرمانبرانه است، یعنی اونی که خلق کرده خواسته دقیقا همونطور که خودش میخواد راه و روش رو طی کنیم ولی با میل خودمون، این قدرت میل و اختیار یه بحثه خیلی ظریفه که نمیخوام توش وارد بشم چون بنظرم گیر میکنم ولی وجود خدا رو به عنوان صاحب این عالم در نظر بگیریم و این مخلوقات رو مصنوعات دست ایشون و به اختیار خودشون البته! این رو الان درکی ازش ندارم فقط میتونم فرضش کنم چون خیلی بحثه عمیقیه به نظرم و الان مورد نظرم نیست چون میخوام یکم چیزای دیگه برام روشن شه بعد برمیگردم اینجا راجع بهش حرف میزنم.
3- راستش رجعتی که مد نظره به نظرم رجعت زمانی و مکانی نمیتونه باشه، نمیدونم . این حرف خیلی حرف سنگینیه ولی من همین الانشم یقین دارم چیزی به نام زمان نداریم، یعنی ظرف زمان و مکانی مفهومی نداره و یه امره اعتباریه .  
این یعنی اگرم رجعتی هست از یه جا به یه جای دیگه نمیریم یااز یه زمان به یه زمان دیگه . راستش خیلی با عقل جور در نمیاد . 
اون موضوع لله بودن رو که فرمودین، و مملوکیت مخلوقات موضوع خیلی مهمیه، و رجعت رو با توجه به این مملوکیت میشه تعبیر کرد، البته این الان به ذهنم رسید، شاید غلط باشه به نظرم الان که ما هبوط کردیم به زمین خدا یه دایره ای از اختیارات رو برای ما تعریف کرده که انتخاب کنیم با خط مشی خوش رفتار کنیم یا غیر از اون . به نظرم وقتی رجعت اتفاق میافته مادیگه این دایره اختیار رو نداریم، یا جبرا نداریم یا قهرا نداریم. چون وقتی میگن لغو و گناهی در بهشت نیست خب اون وقت یعنی عملا یا اختیار از آدم سلب شده یا اختیار جوری تربیت پیدا کرده که انتخابش غیر از حق نیست (این موضوع اخیر یه جورایی تعریف عصمت رو در خودش داره که با توجه به شرایط این عالم با این تعریف عصمت هم در این دنیا ممکنه زیر سوال قرار بگیره)
*****************************
پاسخ:
*****
در جواب ب شوریدگیهای فکری شما باید بگم:
موضوعات و قضایایی رو مطرح می کنم، بهشون فکر کنید.
ببینید
ما چون در عالم ماده هستیم و درگیر ظاهر و ماده و جسم و حدود و قیود این عالم، کمی برامون سخته ک از عادت بدر آییم و از عالم ظاهر ب عالم باطن سفر کنیم.
ولی لازمه.
لازم هست ک لایه های مادی و جسمانی خودمون و این عالم رو بزنیم کنار و بریم ب بطن وجودمون.
فکر کنیم ب اینکه 
اگر ما از او هستیم، مال اوییم. بلاتشبیه مثل اینکه پدر ب فرزندش میگه حقا ک از خودمی.
این از خودم هستی یعنی چی؟
یا وقتی می گه مال خودمی، ینی چی؟
یعنی تو از من بوجود اومدی و نشانه های منو داری و از جسم من و روح من هستی و.
این مالکیتی ک پدر برای فرزندش مطرح می کنه چه نوع مالکیتی هست؟
حالا شما در مورد خداوند و ما این فکر رو داشته باشید ک ما از اوییم و ب او برمی گردیم یعنی چی؟
__________________________________
و اگه ما جسمیم، آیا خداوند جسم هست ک جسم ما ب او برگرده؟ اصلا جسم هم رجعت داره؟
و اگر بخواهیم طبق فرمایش خودش : { نفختُ فیه من روحی } در نظر بگیریم، 
روح ما آیا ب خداوند برخواهد گشت؟ مگه خدا روحه؟ چی هست؟
و این نفختُ فیه من روحی ب چه معناست؟
خدا در چی دمید؟
چجوری نفخ کرد؟
اصلا نفخ ب چه معناست؟
___________________________________
اونجا گه گفت نفختُ فیه من روحی، روح با نور چه سنخیتی داره ؟ چرا خداوند در قرآن نگفته ک مثلا ما از نوریم. چرا وجه نوری ما رو مطرح نکرده؟
آیا روح بالاتره یا نور؟
بعبارتی آیا وجه نوری ما بالاتره یا وجه روح ما؟
آیا در آیات کریمه ی قرآن جایی هست ک گفته باشه ما از نوریم؟ از نور خلق شدیم؟ یا اصلا حرفی از وجه نوری ما زده ک بگیم پرتوی از نور هستیم؟
اصلا فرق نور با روح چیه؟
مزایای اونها چی هست؟ تفاوتشون چیه؟
_________________________________
ب قول شما
خداوند اگه از روح خودش در ما دمیده و ما از » روح او هستیم، آیا این از » جداست؟ ینی نفخ شدیم رفت پی کارش؟ کنده شدیم از خدا؟ یا نه هنوز اتصال برقراره؟ چجوری برقراره؟ 
آیا کنده شدیم، رها شدیم ب حال خودمون؟ مگه میشه؟ 
و واقعاً هم
خدا مگه کجاست ک بخواهیم ب او برگردیم؟
این رجعت اصلا ب چه معناست؟
اگه من از او هستم، از او آمده ام، خب هستم دیگه. برگشتنم دیگه ب چه معناست؟؟؟
این سوالها همه پیش میاد می دونید چرا؟
چون همه رو داریم مادی فرض می کنیم. با توجه ب قیود عالم ماده:
زمان=== از کی تا کی؟ از چه روز و چه ساعتی تا چه روز و چه ساعتی؟ اول کی بود و آخر کی خواهد شد؟
مکان ==== از کجا تا کجا؟ از کدامین مبدأ ب کدامین مقصد؟
در سوال اول شما نکته ای هست و اون اینکه:
ببینید
اینجور ک شما گفتید ک نوری ک از خدا ب ما تابیده شده، نه. وقتی ب این شکل درک می کنید نور تابیده شده رو از منبع جدا می کنید.
اشعه ی نور آیا از منبعش مثلا خورشید، کنده و جدا میشه یا اینکه متصل باقی هست؟
ما، هم جداییم هم متصل.
(در بخش سوم پاسخ ب سوالات پست 21، بحثی رو عنوان کردم با موضوع تجلی اسماء، اونو دقت داشته باشید مهمه)
_________________________________
اینکه خداوند فرموده ما از او هستیم؛
همون مثال بلاتشبیه پدر و فرزند ک پدر میگه بچه جان حواست باشه تو از منی.
این از من هستی » چه تحلیلی داره؟ حالا پدری محدود مادی جسمانی ب فرزند محدود مادی جسمانی خودش میگه با لوازم همون محدودیتها. ولی وقتی خداوند ب بنده هاش میگه مطمئناً فراتر از مرتبه ی جسم و جسمانیت و مادیت و اینهاست. باید بینهایت رو درنظر بگیری.
مثال می زنم:
دو تا پدر یکی با نهایت امکانات و تجهیزات و کمال یکی بدون هیچگونه امکانات و کمالاتی و یا لااقل در حد خیلی کم و پایین.
هر دو ب فرزندانشون میگن تو از منی. آخرشم مال منی. هرجا بری آخرش بر می گردی پیش خودم.
وقتی میگن تو از منی، تو خود منی. در مورد اونی ک نهایت کمالات رو داره مسلما اون شباهت پدر و فرزند و مثلیت و مانند بودن، وسعت خیلی زیادی پیدا می کنه. هرچه بیشتر، ب بینهایت نزدیکتر.
این در مورد وجودات مادی و محسوس و جسمی هست.
مسلما در مورد حق تعالی از هر قید و بندی خارجه.
___________________________________
در مورد مطلب سوم:
مسلما رجعت، رجعت این سویی و دنیایی و مادی و جسمانی نیست.
هرچند
بعدها در موردش حرف خواهیم زد ک رجعت جسمانی هم آیا هست یا نه؟ 
جسم ما وقتی مرگ رو ادراک می کنه، چه بلایی سرش میاد؟ چه اتفاقی براش می افته؟ کجا میره؟ چه عاقبتی دچار می شه؟ آیا کلا جسم ما می پوسه و از بین میره؟ از بین میره یعنی چی؟ نابود میشه؟ مگه قرار نیست اون اتصال برقرار باشه؟ جسم ما با روح ما چجوری تونسته اتصال داشته باشه؟ مگر نه اینکه بایستی سنخیتی بین اونها باشه ک روح جسم رو نگه داره و جسم هم با روح بتونه سازگاری داشته باشه تا تو دنیا بقا و دوام داشته باشه دیگه. درسته؟
اینها همه مطرح میشه.
_____________________________________
در مورد مقید بودن رجعت ب قید زمان و مکان، بنظر شما آیا بهشت و جهنم مقید ب زمان و مکان هستند؟ بهشت کجاست؟ جهنم کجا؟ از اینجا میریم ب اونجا؟ کی ؟ چه زمانی؟
____________________________________
آیا رجعت، رجعت ب بهشت یا جهنم هست؟
آیا بهشت یا جهنم مادی و جسمانی هستند ک ما براشون جسمانیات و مادیات و امکانات و تجهیزات در نظر بگیریم؟ اگه مادی باشند پس مقید ب زمان و مکان و ماده خواهند بود. اگه مادی باشند ک خب تو همین دنیا می تونن جا بشن چه ومی داره عالمشون عوض بشه و توی یه عالم دیگه عینیت و تحقق پیدا کنند؟
ب اینها فکر کنید.
اینها باید حل بشه.
و سعی کنید کم کم از دایره ی زمان و مکان بیایید بیرون. ساده نیست. خیلی هم سخت و سنگینه. ولی اگه حل بشه خیلی کارگشا میشه.

مثل نی، در مثنوی ملای روم، ب ناله در آمده ام.

شکایت از جدایی.

ب یاد آن نیستانی ک روزگاری در آنجا بودم و در کنار تو و در جوار تو و در وجود تو. با تو بودم و از تو بودم و در تو بودم.

و جدایم کردی و درست از همان روز 

می دانم ک نفیر مرا می شنوی ک مدام با بیقراری صدایت می زنم:

{ یاربِّ یا رَبِّ یا رَبّ }

تو کجایی؟ من کجا بوده ام؟ از کجا آمده ام؟ مرا کجا آورده ای؟ چرا آورده ای؟

و.

کی ب سوی تو باز می گردم؟

{ إنّا لله و إنّا إلیه راجعون }

________________________

رجعت.

وقتی از رجعت سخن گفته می شود، یعنی مبدئی بوده ک بعدش رجعتی هست.

ب همانجا ک بودیم، بر می گردیم. 

کجا؟

نگاهی داریم ب آیات رجعت:

{ إلی اللهِ مَرجِعُکُم جمیعاً } === بازگشتگاه همه ی شما، سوی الله است. ( رجعت الوهی )

{ إلی ربِّکُم مَرجِعُکُم } === بازگشتگاه شما، سوی پرورنده ی شماست. ( رجعت ربوبی )

{ ثمَّ إلینا مرجعُهُم } === آنگاه بازگشتگاه شما، سوی ماست. ( ما؟ چرا جمع آمده ؟)

{ إلَیَّ مرجِعُکُم } === بازگشتگاه شما، سوی من است. ( ای جانم ک من ب سوی تو بر می گردم. خود تو )

{ إلیه تُرجَعونَ } === ب سوی او بازگردانده خواهید شد. ( مجهول آمده. فاعل مشخص نیست. مرا دست که خواهی سپرد؟ چه کسی مرا ب نزد تو باز می گرداند؟ )

{ إلی ربِّکُم تُرجَعون } === ب سوی پرورنده تان باز گردانده خواهید شد.

{ و لئِن رُجِعتُ إلی رَبّی إنّ لی عندَهُ لَلحُسنیَ } === و چنانچه ب سوی پرورنده ی خویش بازگردانده شوم، همانا برای من در نزد او خوبیهایی خواهد بود. ( چه عاشقانه. چه شیرین. چه دلبرانه. باز هم مجهول آمده. محبوب من؟ مرا ب که خواهی سپرد تا مرا ب سوی تو بازگرداند؟ )

{ یا أیّتُها النّفسُ المُطمَئِنَّةُ ارجعی إلی ربّک راضیةً مَرضیَّةَ } === این، نفس مطمئنه است ک ندای رجعت را ب او می دهند؛ ب سوی پرورنده ی خویش بازگرد. چگونه بازگشتی؟ هم تو از پروردگارت راضی، هم او از تو راضی. آه. مرا می کشی با این ندایت.

{ إنّ إلی ربِّکَ الرُّجعیَ } === رجعت و بازگشت، ب سوی پرورنده ی توست. ( باور می کنی این وعده ها مرا چقدر مسرور و امیدوار می کند؟ دلم خوش است نهایتاً ب سوی تو بر می گردم. هرجا که باشم. هرکسی ک باشم، آخرش مال خودت هستم و برای تو هستم و نزد تو بر می گردم. گمشده ام. ولی ب هرحال، روزی ب سوی تو باز خواهم گشت. همین امید، مرا زنده می دارد)

******************************

ب کجا باز می گردیم؟

{ أللهُ یَبدَأُ الخَلقَ ثُمَّ یُعیدُهُ ثمَّ إلیه تُرجَعون } الله، خلقت خلق را آغاز کرد ، سپس این خلق را عودت می دهد؛ سپس همه ب سوی او باز گردانده می شوند. ( خودش خلق کرده، خودش هم رجعت می دهد؛ ب الله بر می گردیم)

*****************************

چه زمانی بر می گردیم؟

{ کُلُّ نفسٍ ذائِقَةُ المَوتِ ثُمَّ إلینا تُرجَعون } === هر نفسی، چشنده ی موت است؛ پس از آن، ب سوی ما بازگردانده خواهید شد.

{ هُوَ یُحیی وَ یُمیتُ و إلیه تُرجعون } === اوست ک زنده می کند و می میراند و ب سوی او بازگردانده می شوید.

****************************

پس از رجعت؟

{ فَیُنَبِّئُکُم بِما کُنتُم تَعمَلون } === وقتی بازگردانده شدید، ب شما خبر می دهد از آنچه عمل کرده اید. ( ب سوی تو باز می گردم. من می مانم و تو. و تو با من سخنها داری. تو برای من خواهی گفت و مرا باخبر خواهی ساخت از کرده هایم. از اعمالم. ک در زمان هجران و فراق، چه کردم؟ چگونه سر کردم؟ چه روزی در پیش رو دارم ای جانان من. چه لحظه ای ؟ چه ساعتی؟ . )

_____________________________

در تمام این مدت فراق و هجران و دوری از تو، مرا ب که می سپاری؟

والی امر من، ولیّ امر من، یا اولیای امر من در این مسیر سخت و دشوار، قوس نزول و قوس صعود، چه کسی یا چه کسانی خواهند بود؟

آیا مرا ب تنهایی از نزد خود هبوط داده ای و تنهایم رها کرده ای و در این وادی پر پیچ و خم و در این دنیای وانفسا و اینهمه خطرات و خطورات و رهزنها و گردنه ها و نفسانیات، رهایم کرده ای؟ 

بدون شک کامل و بی نقص از سوی تو جدا نشدم ک نیازی ب راهبر و هادی و راهنمایی نداشته باشم.

و مگر می شود تو، تویی ک در نهایت حکمت و رحمت و عطوفتی، مرا بدون راهبر، ب این قوس نزول کشانده باشی و بی هادی و بی ولیّ، در قوس صعود، چشم انتظار بازگشتی سالم و بی دغدغه از سوی من باشی.

تو کجا و من کجا؟

تو عالی و من دانی.

تو اعلی و من سُفلیَ

من این پایین و تو بالا.

یکی باید مرا ب آن علوّ تو نزدیک سازد ک خود، عالی، خودش اعلی، علی باشد.

علی؟

مولا؟

ولیّ؟

کجاست؟

کجا؟ 


گویا چند روز پیش سالگرد شهادت دکتر مصطفی چمران بود.

شهید چمران منو برد ب حدود سی سال پیش ک دوران دبیرستان بودم.

من از نوجوانی افتادم در عالم عرفان و عشق و . 

هر کتابی در این زمینه بود خوندم و مطالعه کردم و حتی یادداشت بر می داشتم. هنوز آثارش هست.

خیلی جذب شهید چمران شده بودم. ینی یکی از کسانی ک منو جذب کرد اون شهید بزرگ بود. نوشته های عرفانی ایشون رو می خوندم و روی قلبم حک می کردم. 

یادم هست از شدت علاقه، چون همان زمان ب زبان عربی علاقمند شدم و ب برکت یک استاد عالی ک داشتم ( خدا خیرش بده، نمی دونم در قید حیات هست یا نه؟ فکر کنم آقای حیدری بود، قم، دبیرستان مهدیه ) همان زمان آثار شهید چمران رو ب زبان عربی و انگلیسی ترجمه کرده بودم. منتها دنبال یکی بودم تا اشکالات من رو بگیره.

از آنجا ک همیشه دنبال آدمهایی بودم ک بتونم باهاشون ارتباط علمی و قلبی برقرار کنم، توی دبیرستان متوجه شدم توی یکی از کلاسها دختری هست بنام زیتون. عرب بود. پدرش استاد دانشگاه بود و مسلط ب زبان عربی.

سریع رفتم سراغش، با او رفیق شدم و با جسارت تمام متنهایی ک ب عربی ترجمه کرده بودم دادم ب ایشون تا ب پدرش نشان بدهد و اشکالات مرا برطرف کند.

یادش بخیر

امیدوارم این پست رو بخونه.

هیچ خبری از او ندارم. بقدری در من اثر گذاشته بود ک حتی سایز قدش در ذهنم هست. چشمان سیاه درشتش، عینک فریم مشکی، همان ایام دبیرستان بود ک پدرش ب رحمت خدا رفت. استاد شریف.

گاهی

برخی خاطرات هیچوقت از ذهن آدم محو نمی شوند.

یاد شهید چمران بخیر. نوشته های او جزو مکتوباتی بود ک بسیار در من اثر داشت و من روزها و ساعات بسیاری با آثار اون شهید بزرگ سر می کردم و نرد عشق می باختم و حتی گاهی با خود شهید ارتباط می گرفتم.

خداوند درجات اون شهید بزرگ رو متعالی کنه إن شاء الله


امروز، روز جمعه، یک اتفاق عجیب افتاد. اتفاقی ک مرا ب دوردستها برد و یک روز مرا در قبضی شدید کشاند.

ب یاد

وبلاگی ک سه سال پیش ساخته بودم و با هزاران خاطره و فراز و نشیب روی آن کار کرده بودم و ب دلایلی حذفش کرده بودم.

من ب دستور آنرا حذف کرده بودم و یکماه پیش ب دستور، مجددا احیایش نمودم. منتها با یکسری حذف و یکسری تغییرات اساسی.

تمام پستهای

آن وبلاگ را حتی با تاریخ نگارش و انتشارشان در سیستم خود ذخیره کرده بودم.

دوباره شروع کردم ب گذاشتن پستها با همان تاریخ.

فکر نمی کنم کسی باشد ک آنقدر اشتیاق داشته باشد این دو وبلاگ را دنبال کند و پستهای آنها را در امتداد هم مطالعه کند و حتی مقایسه.

راستش را بخواهید می خواهم حرفی بزنم ک می دانم هیچ کس از آن خوشش نمی آید؛ در واقع کسی از تعریف خوشش نمی آید؛ ولی اینها تعریف نیست.

سایه، وجودی است ک تا کنون کسی ب اسرار وجودی اش پی نبرده. چیزهایی دارد ک همه رمز و اسرار نامکشوف اند. خودم هم تازه اینها را فهمیده ام. بهتر است بگویم تازه مرا ب این حقایق مطلع ساخته اند.

اینها را از این جهت گفتم ک شاااااید اهل دلی، پیدا شد و برآن شد تا ب معدن پر رمز و راز درون دل سایه راه پیدا کند و در این دو وبلاگ ب یکسری حقایق و ناگفته ها و اسرار راه یابد و . شااااید و شااااید ب قله ای ک باید، برسد!

پی نوشت:

فکر نمی کنم کسی از تعریف خودش خوشش بیاید. اینها تعریف نیست. بیان حقایق است. 

از همچو منی دیگر گذشته ک در فکر نفسانیات باشم و بخواهم با تعریف از خود، ب مطامعی دست یابم.

فتأمّل


با مراجعه ب کتب لغت و زیر و رو کردن واژه های بکار رفته در ارائه ی معنای کلمه ی نفخ » این نتیجه ب دست می آید:

ظرفی باید مناسب، حائز شرایط خاص، ک مهمترین ویژگی اش انعطاف پذیری و حجم پذیری و قابل مندی آن است، و بعد، دمیدن با قدرت و انرژی و عشق از سوی فاعلی ک فعل نفخ » یا دمیدن را هدفمند و دقیق و عالمانه و آگاهانه انجام می دهد، دمیدنی ک دَمِش » را از فاعل ب ظرف هدیه می کند و با این دمش » غوغایی برپا می شود و قیامتی.

نفخ در آیات کریمه ی قرآن

____________________

 نفخ از سوی حضرت عیسی علیه السلام:

{ أنّی أخلق لکم مِنَ الطّین کهیئَةِ الطّیرِ فأنفُخُ فیه فیُ طیراً بإذن الله }

همانا من ( حضرت عیسی علیه السلام ) از گِل برایتان خلق می کنم، همچون شکل و هیئت پرنده، سپس در آن نفخ می کنم و می دمم تا ب اذن الله، پرنده ای شود.

ظرافتهای این آیه:

نکته ی اول:

.

  • أنّی === من ِ عیسی. ک روح الله هستم، نفخ روح می کنم.
  • خلق === اندازه زدن، مقدر کردن. معمولاً خلق زمانی می آید ک یک مرحله ی ماقبلی دارد. نقطه ی مبدأ فعل نیست.

 

نکته ی دوم:

  • طین === گِل، ترکیب آب و خاک

 .

نکته ی سوم:

  • الطیر === با ال » هست و معرفه

.

نکته ی چهارم:

مطمئناً طین » و طیر » ک فقط در لام الفعل مختلفند، بی دلیل و تصادفی در این آیه در کنار هم چیده نشده اند. حالا چه سرّی دارد؟ الله اعلم

نکته ی پنجم:

  • فأنفخ فیه === می دمم در آن. هاء ضمیر » ب کدام اسم بر می گردد؟ در چه چیزی می دمد؟

به طین » یا ب آن هیئت طیر »

چرا نفرمود: برایتان طیری خلق می کنم و در آن می دمم؟

فرمود: اولا خلق می کنم، بعد، معلوم می کند از چه چیزی این خلق صورت می پذیرد؛ سپس نوع خلق را توضیح می دهد ک در هیئت طیر است.

نتیجه:

اولاً: یک تثلیث است: دمنده ( فاعل، آنهم نه فاعل حقیقی، عیسی ب اذن الله می دمد )، دمش ( فعل )، دم گیرنده ( طین )

ثانیاً: اول ظرفی باید باشد مناسب. در اینجا طین » ظرف مناسب است ک ابتدا خلق می گردد، یعنی اندازه ها، ویژگیها، و قابلیتها رقم می خورد؛ سپس قدرت و نیرو و اراده و عشق و هدف فاعل، و بعد، ثمره ی دم، ثمره و نتیجه ی نفخ.

نافخ: حضرت عیسی علیه السلام

منفوخ: بیان نشده.

ظرف نفخ: الطین

ثمره ی نفخ: طیر

 نفخ از سوی حضرت حق سبحانه و تعالی:

_____________________________

{ و إذ قال ربُّک للملائکَةِ إنّی خالقٌ بشراً من صلصالٍ مِن حمَإٍ مسنونٍ }

{ فإذا سَوَّیتُهُ وَ نَفَختُ فیه مِن روحی فقَعوُا له ساجدین }

آنگاه ک پرورنده ی تو ب ملائکه فرمود: همانا منم خلق کننده ی بشری ک از گل خشکیده است و آبی بدبو و آفت زده.

پس هرگاه او را تسویه نمودم و در آن از روح خویش دمیدم و نفخ کردم، پس رو ب زمین بزنید برایش، ب حالت سجده .

نکات این آیه:

اینجا هم بحث خلق مطرح هست. یک قالب و یک ظرف مناسب، بشری ک از جنس گل خشکیده است؛ گل خشکیده ای ک دارای ترکها و منفذها و شکافهایی برای نفوذ است. 

و سپس حتماً بایستی تسویه صورت بگیرد؛ یک سری مساوات هایی باید برقرار شود. 

ک احتمال قوی چون صحبت از بشریت و ت است، این تسویه، تسویه ی وجه بشری با وجه است.

در این آیه فرموده است: { إنّی خالق } ، کلمه ی خالق » بصورت اسم فاعل آمده، نه بصورت فعل. نفرمود : ب یاد آور زمانی ک پروردگارت ب ملائکه فرمود من بشری خلق کرده ام پس برایش سجده کنید. فرمود من هماره در حال خلق هستم. اسم فاعل ک آمده ، اسم دلالت بر تداوم امر دارد. بصورت فعل نیامده ک مقید ب زمان و مکان باشد.

اما در آیه ی دوم بحث، سوّیتُهُ »، نفختُ » بصورت فعل آمده و ماضی. مقید ب زمان و مکان. و آن فقعوا » در امتداد آن تسویه و نفخ روح صورت می گیرد و منوط ب آن تسویه و نفخ است.

{ إنی خالق بشرا  من صلصال من حمإ }

{ فإذا سویته و نفخت فیه من روحی }

هاء ضمیر » در فیه » ب کدام اسم بر می گردد؟

ب بشر؟ ( بشری خلق می کنم و در او می دمم )

ب صلصال؟ ( بشری از صلصال خلق می کنم و در او می دمم)

ب صلصال من حمإ ؟ ( صلصالی ک از حمأ است )

مسلماً ب بشر بر می گردد.

آن ظرف مناسب، بشر است.

_________________________

{ فإذا سوّیتُهُ } هنگامی ک آنرا تسویه کردم.

چه چیز را؟

بشر را؟

آیا لفظ بشر برای دوره و عالم ماقبل روح بکار می رود؟

نتیجه:

بشر خلق می شود و بعد تسویه می گردد و بعد روح در آن نفخ می شود.

با توجه ب { إنّی } دمنده و نافخ، خود حق تعالی است. ( فاعل حقیقی )

ظرف قابل و قبول کننده ی نفخ؟ بشر است. بشری ک از جنس خاک است و گل. و روزنه های پذیرش نفخ را دارد. درست مثل همان طیر ک حضرت عیسی علیه السلام خلق نمود. از گل بود. روزنه و منفذهایی برای ورود و پذیرش آن نفخ را دارا بود.

اینجا هم تثلیث است.

نافخ: حق تعالی

عمل نفخ

منفوخ: روح

ظرف نفخ: بشر

ثمره ی نفخ: نفس آدمی

******************************

آیات بعدی نفخ:

  { وَ مریمَ ابنةَ عِمرانَ الّتی أحصنت فَرجَها فنفخنا فیه من روحِنا . }

و مریم دختر عمران ک دامان خویش را پاک نگه داشت و ما در آن از روح خویش دمیدیم.

نافخ: نا » ؛ اشاره ب جمع دارد.

منفوخ: روحِنا »

ظرف نفخ: فرج » مریم علیها سلام

ثمره ی نفخ: حضرت عیسی علیه السلام

نکته ای قابل تأمل:

آیه ی دیگری هست ک می فرماید:

 { والّتی أحصنت فرجها فنفخنا فیها من روحنا. }

این هر دو آیه در مورد حضرت مریم علیها سلام کاملا شبیه هم هست؛ منتها در آیه ی اول( بالا ) ضمیر فیه » آمده و در آیه ی دوم ضمیر فیها ».

چرا؟؟؟

الله اعلم.

_________________________________

آیه ی بعد:

.

{ یومَ یُنفَخُ فی الصّور }

روزی ک در صور دمیده می شود.

.

{ وَ نُفِخَ فی الصّورِ فجمعناهُم جمعاً }

و در صور دمیده می شود آنگاه همه ی آنها را گرد هم جمع می آوریم.

.

{ یومَ یَنفَخُ فی الصّورِ و نحشُرُ المُجرِمین یومئذٍ زُرقاً }

روزی ک در صور دمیده می شود و مجرمین را در آن روز، با چشمانی کبود محشور می سازیم!

.

و آیات دیگر.

نتیجه:

نافخ: معلوم نیست؛ مجهول است.

منفوخ: صور

ثمره ی نفخ: جمع، ، ترس و وحشت و لرزش و.

********************************

پس از بررسی این آیات

نکته ی ظریف و لطیفی ک ب ذهن حقیر می رسد اینست:

.

نکته ی اول:

چهار مورد نفخ بود ک اشاره شد: نفخ در طین ک شد طیر. نفخ در بشر صلصالی ک شد آدم، نفخ در رحم مریم علیها سلام الله ک شد حضرت عیسی کلمة الله و نفخ در صور.

.

نکته ی دوم:

دو مورد از چهار مورد مربوط ب حضرت عیسی علیه السلام هست ک روح الله است:

اولین مورد، نفخ حضرت عیسی علیه السلام در طین ک تبدیل ب طیر شد.

دومین مورد، نفخ روح در رحم حضرت مریم ک تبدیل ب حضرت عیسی علیهما السلام شد.

این دو مورد شبیه ب هم هست و مورد سوم هم شبیه ب این دو.

یعنی نفخ روح در بشر صلصالی.

می توان گفت:

آن طین ک حضرت عیسی آنرا شکل داد و ب هیئت طیر در آمد، در واقع نوعی رَحِم بود.

و آن طین صلصال بشری هم ک حق تعالی آنرا شکل داد و ب هیئت انسان در آورد نیز، نوعی رَحِم بود.

فَرج حضرت مریم علیها سلام نیز رَحم بود ک جایگاه بشری همچون حضرت عیسی علیه السلام شد.

.

رَحِم یعنی جایگاهی امن و محکم و منعطف و محل رویش و پرورش.

و اسرار دیگری ک در این آیات نهفته است.


پرسش:

*******

1- من هیییییییییییییییچی از رجعت نفهمیدم، هر چی بیشتر فکر کردم کمتر فهمیدم، مالکیت ما از آن خداست، خب درست، بازگشت ما به سوی اوست یعنی چی؟؟؟ اگه بازم میگم این بازگشت جنبه توصیفی داره، خب میشه یه جوری هضمش کرد، ولی وقتی از روح خدا در ما دمیده شده، اولا اون روحه آیا مثل همون پرتوی نوره؟؟؟ ثانیا بر فرض که اون نور باشه که از خدا به ما تابیده شده خب قطعا خدا یه چیزه باقیه تو عالم و ما فانی . خدا ساخته، روح خودش رو دمیده بعد رهاش کرده تو این دنیا بعد بهش میگه اول و آخر هر کاری کنی دوباره به سمت من بر میگردی؟؟؟ منه خدا کجاست که قراره بهش برگردیم؟؟؟؟

-2- در مورد اتصال به نور و بهره از نور و روح خداوند هم هر چی فکر کردم به چیز مستدل و مستندی برنخوردم، فقط تنها چیزی که بهش میتونم فکر کنم اینه که ما اشیای خلق شده یک خالقی هستیم که خالقمون بهمون قدرت اختیار تو دایره محدودی داره و این خلقت خلقت عبد و نوکر و فرمانبرانه است، یعنی اونی که خلق کرده خواسته دقیقا همونطور که خودش میخواد راه و روش رو طی کنیم ولی با میل خودمون، این قدرت میل و اختیار یه بحثه خیلی ظریفه که نمیخوام توش وارد بشم چون بنظرم گیر میکنم ولی وجود خدا رو به عنوان صاحب این عالم در نظر بگیریم و این مخلوقات رو مصنوعات دست ایشون و به اختیار خودشون البته! این رو الان درکی ازش ندارم فقط میتونم فرضش کنم چون خیلی بحثه عمیقیه به نظرم و الان مورد نظرم نیست چون میخوام یکم چیزای دیگه برام روشن شه بعد برمیگردم اینجا راجع بهش حرف میزنم.
3- راستش رجعتی که مد نظره به نظرم رجعت زمانی و مکانی نمیتونه باشه، نمیدونم . این حرف خیلی حرف سنگینیه ولی من همین الانشم یقین دارم چیزی به نام زمان نداریم، یعنی ظرف زمان و مکانی مفهومی نداره و یه امره اعتباریه .  
این یعنی اگرم رجعتی هست از یه جا به یه جای دیگه نمیریم یااز یه زمان به یه زمان دیگه . راستش خیلی با عقل جور در نمیاد . 
اون موضوع لله بودن رو که فرمودین، و مملوکیت مخلوقات موضوع خیلی مهمیه، و رجعت رو با توجه به این مملوکیت میشه تعبیر کرد، البته این الان به ذهنم رسید، شاید غلط باشه به نظرم الان که ما هبوط کردیم به زمین خدا یه دایره ای از اختیارات رو برای ما تعریف کرده که انتخاب کنیم با خط مشی خوش رفتار کنیم یا غیر از اون . به نظرم وقتی رجعت اتفاق میافته مادیگه این دایره اختیار رو نداریم، یا جبرا نداریم یا قهرا نداریم. چون وقتی میگن لغو و گناهی در بهشت نیست خب اون وقت یعنی عملا یا اختیار از آدم سلب شده یا اختیار جوری تربیت پیدا کرده که انتخابش غیر از حق نیست (این موضوع اخیر یه جورایی تعریف عصمت رو در خودش داره که با توجه به شرایط این عالم با این تعریف عصمت هم در این دنیا ممکنه زیر سوال قرار بگیره)
*****************************
پاسخ:
*****
در جواب ب شوریدگیهای فکری شما باید بگم:
موضوعات و قضایایی رو مطرح می کنم، بهشون فکر کنید.
ببینید
ما چون در عالم ماده هستیم و درگیر ظاهر و ماده و جسم و حدود و قیود این عالم، کمی برامون سخته ک از عادت بدر آییم و از عالم ظاهر ب عالم باطن سفر کنیم.
ولی لازمه.
لازم هست ک لایه های مادی و جسمانی خودمون و این عالم رو بزنیم کنار و بریم ب بطن وجودمون.
فکر کنیم ب اینکه 
اگر ما از او هستیم، مال اوییم. بلاتشبیه مثل اینکه پدر ب فرزندش میگه حقا ک از خودمی.
این از خودم هستی یعنی چی؟
یا وقتی می گه مال خودمی، ینی چی؟
یعنی تو از من بوجود اومدی و نشانه های منو داری و از جسم من و روح من هستی و.
این مالکیتی ک پدر برای فرزندش مطرح می کنه چه نوع مالکیتی هست؟
حالا شما در مورد خداوند و ما این فکر رو داشته باشید ک ما از اوییم و ب او برمی گردیم یعنی چی؟
__________________________________
و اگه ما جسمیم، آیا خداوند جسم هست ک جسم ما ب او برگرده؟ اصلا جسم هم رجعت داره؟
و اگر بخواهیم طبق فرمایش خودش : { نفختُ فیه من روحی } در نظر بگیریم، 
روح ما آیا ب خداوند برخواهد گشت؟ مگه خدا روحه؟ چی هست؟
و این نفختُ فیه من روحی ب چه معناست؟
خدا در چی دمید؟
چجوری نفخ کرد؟
اصلا نفخ ب چه معناست؟
___________________________________
اونجا گه گفت نفختُ فیه من روحی، روح با نور چه سنخیتی داره ؟ چرا خداوند در قرآن نگفته ک مثلا ما از نوریم. چرا وجه نوری ما رو مطرح نکرده؟
آیا روح بالاتره یا نور؟
بعبارتی آیا وجه نوری ما بالاتره یا وجه روح ما؟
آیا در آیات کریمه ی قرآن جایی هست ک گفته باشه ما از نوریم؟ از نور خلق شدیم؟ یا اصلا حرفی از وجه نوری ما زده ک بگیم پرتوی از نور هستیم؟
اصلا فرق نور با روح چیه؟
مزایای اونها چی هست؟ تفاوتشون چیه؟
_________________________________
ب قول شما
خداوند اگه از روح خودش در ما دمیده و ما از » روح او هستیم، آیا این از » جداست؟ ینی نفخ شدیم رفت پی کارش؟ کنده شدیم از خدا؟ یا نه هنوز اتصال برقراره؟ چجوری برقراره؟ 
آیا کنده شدیم، رها شدیم ب حال خودمون؟ مگه میشه؟ 
و واقعاً هم
خدا مگه کجاست ک بخواهیم ب او برگردیم؟
این رجعت اصلا ب چه معناست؟
اگه من از او هستم، از او آمده ام، خب هستم دیگه. برگشتنم دیگه ب چه معناست؟؟؟
این سوالها همه پیش میاد می دونید چرا؟
چون همه رو داریم مادی فرض می کنیم. با توجه ب قیود عالم ماده:
زمان=== از کی تا کی؟ از چه روز و چه ساعتی تا چه روز و چه ساعتی؟ اول کی بود و آخر کی خواهد شد؟
مکان ==== از کجا تا کجا؟ از کدامین مبدأ ب کدامین مقصد؟
در سوال اول شما نکته ای هست و اون اینکه:
ببینید
اینجور ک شما گفتید ک نوری ک از خدا ب ما تابیده شده، نه. وقتی ب این شکل درک می کنید نور تابیده شده رو از منبع جدا می کنید.
اشعه ی نور آیا از منبعش مثلا خورشید، کنده و جدا میشه یا اینکه متصل باقی هست؟
ما، هم جداییم هم متصل.
(در بخش سوم پاسخ ب سوالات پست 21، بحثی رو عنوان کردم با موضوع تجلی اسماء، اونو دقت داشته باشید مهمه)
_________________________________
اینکه خداوند فرموده ما از او هستیم؛
همون مثال بلاتشبیه پدر و فرزند ک پدر میگه بچه جان حواست باشه تو از منی.
این از من هستی » چه تحلیلی داره؟ حالا پدری محدود مادی جسمانی ب فرزند محدود مادی جسمانی خودش میگه با لوازم همون محدودیتها. ولی وقتی خداوند ب بنده هاش میگه مطمئناً فراتر از مرتبه ی جسم و جسمانیت و مادیت و اینهاست. باید بینهایت رو درنظر بگیری.
مثال می زنم:
دو تا پدر یکی با نهایت امکانات و تجهیزات و کمال یکی بدون هیچگونه امکانات و کمالاتی و یا لااقل در حد خیلی کم و پایین.
هر دو ب فرزندانشون میگن تو از منی. آخرشم مال منی. هرجا بری آخرش بر می گردی پیش خودم.
وقتی میگن تو از منی، تو خود منی. در مورد اونی ک نهایت کمالات رو داره مسلما اون شباهت پدر و فرزند و مثلیت و مانند بودن، وسعت خیلی زیادی پیدا می کنه. هرچه بیشتر، ب بینهایت نزدیکتر.
این در مورد وجودات مادی و محسوس و جسمی هست.
مسلما در مورد حق تعالی از هر قید و بندی خارجه.
___________________________________
در مورد مطلب سوم:
مسلما رجعت، رجعت این سویی و دنیایی و مادی و جسمانی نیست.
هرچند
بعدها در موردش حرف خواهیم زد ک رجعت جسمانی هم آیا هست یا نه؟ 
جسم ما وقتی مرگ رو ادراک می کنه، چه بلایی سرش میاد؟ چه اتفاقی براش می افته؟ کجا میره؟ چه عاقبتی دچار می شه؟ آیا کلا جسم ما می پوسه و از بین میره؟ از بین میره یعنی چی؟ نابود میشه؟ مگه قرار نیست اون اتصال برقرار باشه؟ جسم ما با روح ما چجوری تونسته اتصال داشته باشه؟ مگر نه اینکه بایستی سنخیتی بین اونها باشه ک روح جسم رو نگه داره و جسم هم با روح بتونه سازگاری داشته باشه تا تو دنیا بقا و دوام داشته باشه دیگه. درسته؟
اینها همه مطرح میشه.
_____________________________________
در مورد مقید بودن رجعت ب قید زمان و مکان، بنظر شما آیا بهشت و جهنم مقید ب زمان و مکان هستند؟ بهشت کجاست؟ جهنم کجا؟ از اینجا میریم ب اونجا؟ کی ؟ چه زمانی؟
____________________________________
آیا رجعت، رجعت ب بهشت یا جهنم هست؟
آیا بهشت یا جهنم مادی و جسمانی هستند ک ما براشون جسمانیات و مادیات و امکانات و تجهیزات در نظر بگیریم؟ اگه مادی باشند پس مقید ب زمان و مکان و ماده خواهند بود. اگه مادی باشند ک خب تو همین دنیا می تونن جا بشن چه ومی داره عالمشون عوض بشه و توی یه عالم دیگه عینیت و تحقق پیدا کنند؟
ب اینها فکر کنید.
اینها باید حل بشه.
و سعی کنید کم کم از دایره ی زمان و مکان بیایید بیرون. ساده نیست. خیلی هم سخت و سنگینه. ولی اگه حل بشه خیلی کارگشا میشه.

مثل نی، در مثنوی ملای روم، ب ناله در آمده ام.

شکایت از جدایی.

ب یاد آن نیستانی ک روزگاری در آنجا بودم و در کنار تو و در جوار تو و در وجود تو. با تو بودم و از تو بودم و در تو بودم.

و جدایم کردی و درست از همان روز 

می دانم ک نفیر مرا می شنوی ک مدام با بیقراری صدایت می زنم:

{ یاربِّ یا رَبِّ یا رَبّ }

تو کجایی؟ من کجا بوده ام؟ از کجا آمده ام؟ مرا کجا آورده ای؟ چرا آورده ای؟

و.

کی ب سوی تو باز می گردم؟

{ إنّا لله و إنّا إلیه راجعون }

________________________

رجعت.

وقتی از رجعت سخن گفته می شود، یعنی مبدئی بوده ک بعدش رجعتی هست.

ب همانجا ک بودیم، بر می گردیم. 

کجا؟

نگاهی داریم ب آیات رجعت:

{ إلی اللهِ مَرجِعُکُم جمیعاً } === بازگشتگاه همه ی شما، سوی الله است. ( رجعت الوهی )

{ إلی ربِّکُم مَرجِعُکُم } === بازگشتگاه شما، سوی پرورنده ی شماست. ( رجعت ربوبی )

{ ثمَّ إلینا مرجعُهُم } === آنگاه بازگشتگاه شما، سوی ماست. ( ما؟ چرا جمع آمده ؟)

{ إلَیَّ مرجِعُکُم } === بازگشتگاه شما، سوی من است. ( ای جانم ک من ب سوی تو بر می گردم. خود تو )

{ إلیه تُرجَعونَ } === ب سوی او بازگردانده خواهید شد. ( مجهول آمده. فاعل مشخص نیست. مرا دست که خواهی سپرد؟ چه کسی مرا ب نزد تو باز می گرداند؟ )

{ إلی ربِّکُم تُرجَعون } === ب سوی پرورنده تان باز گردانده خواهید شد.

{ و لئِن رُجِعتُ إلی رَبّی إنّ لی عندَهُ لَلحُسنیَ } === و چنانچه ب سوی پرورنده ی خویش بازگردانده شوم، همانا برای من در نزد او خوبیهایی خواهد بود. ( چه عاشقانه. چه شیرین. چه دلبرانه. باز هم مجهول آمده. محبوب من؟ مرا ب که خواهی سپرد تا مرا ب سوی تو بازگرداند؟ )

{ یا أیّتُها النّفسُ المُطمَئِنَّةُ ارجعی إلی ربّک راضیةً مَرضیَّةَ } === این، نفس مطمئنه است ک ندای رجعت را ب او می دهند؛ ب سوی پرورنده ی خویش بازگرد. چگونه بازگشتی؟ هم تو از پروردگارت راضی، هم او از تو راضی. آه. مرا می کشی با این ندایت.

{ إنّ إلی ربِّکَ الرُّجعیَ } === رجعت و بازگشت، ب سوی پرورنده ی توست. ( باور می کنی این وعده ها مرا چقدر مسرور و امیدوار می کند؟ دلم خوش است نهایتاً ب سوی تو بر می گردم. هرجا که باشم. هرکسی ک باشم، آخرش مال خودت هستم و برای تو هستم و نزد تو بر می گردم. گمشده ام. ولی ب هرحال، روزی ب سوی تو باز خواهم گشت. همین امید، مرا زنده می دارد)

******************************

ب کجا باز می گردیم؟

{ أللهُ یَبدَأُ الخَلقَ ثُمَّ یُعیدُهُ ثمَّ إلیه تُرجَعون } الله، خلقت خلق را آغاز کرد ، سپس این خلق را عودت می دهد؛ سپس همه ب سوی او باز گردانده می شوند. ( خودش خلق کرده، خودش هم رجعت می دهد؛ ب الله بر می گردیم)

*****************************

چه زمانی بر می گردیم؟

{ کُلُّ نفسٍ ذائِقَةُ المَوتِ ثُمَّ إلینا تُرجَعون } === هر نفسی، چشنده ی موت است؛ پس از آن، ب سوی ما بازگردانده خواهید شد.

{ هُوَ یُحیی وَ یُمیتُ و إلیه تُرجعون } === اوست ک زنده می کند و می میراند و ب سوی او بازگردانده می شوید.

****************************

پس از رجعت؟

{ فَیُنَبِّئُکُم بِما کُنتُم تَعمَلون } === وقتی بازگردانده شدید، ب شما خبر می دهد از آنچه عمل کرده اید. ( ب سوی تو باز می گردم. من می مانم و تو. و تو با من سخنها داری. تو برای من خواهی گفت و مرا باخبر خواهی ساخت از کرده هایم. از اعمالم. ک در زمان هجران و فراق، چه کردم؟ چگونه سر کردم؟ چه روزی در پیش رو دارم ای جانان من. چه لحظه ای ؟ چه ساعتی؟ . )

_____________________________

در تمام این مدت فراق و هجران و دوری از تو، مرا ب که می سپاری؟

والی امر من، ولیّ امر من، یا اولیای امر من در این مسیر سخت و دشوار، قوس نزول و قوس صعود، چه کسی یا چه کسانی خواهند بود؟

آیا مرا ب تنهایی از نزد خود هبوط داده ای و تنهایم رها کرده ای و در این وادی پر پیچ و خم و در این دنیای وانفسا و اینهمه خطرات و خطورات و رهزنها و گردنه ها و نفسانیات، رهایم کرده ای؟ 

بدون شک کامل و بی نقص از سوی تو جدا نشدم ک نیازی ب راهبر و هادی و راهنمایی نداشته باشم.

و مگر می شود تو، تویی ک در نهایت حکمت و رحمت و عطوفتی، مرا بدون راهبر، ب این قوس نزول کشانده باشی و بی هادی و بی ولیّ، در قوس صعود، چشم انتظار بازگشتی سالم و بی دغدغه از سوی من باشی.

تو کجا و من کجا؟

تو عالی و من دانی.

تو اعلی و من سُفلیَ

من این پایین و تو بالا.

یکی باید مرا ب آن علوّ تو نزدیک سازد ک خود، عالی، خودش اعلی، علی باشد.

علی؟

مولا؟

ولیّ؟

کجاست؟

کجا؟ 


غرق در حیرتم. غرق در شگفتی.

سالهای سال سر در کلام بی نظیر قرآن فرو بردم و سالها در آیاتش تعمق نمودم و . هرچه سیر کردم یافتم و تشنه تر شدم و دانستم ک بطن اندر بطن در این کتاب اسرار است و سخنها و حقایق.

براستی حقیقت روح چیست؟

در آیات حق، روح را چگونه تعریف و تبیین نموده؟

{ یَسئَلوُنَکَ عَنِ الرّوحُ قُلِ الرّوحُ مِن أمرِ رَبّی وَ ما اوتیتُم مِنَ العِلمِ إلّا قلیلاً }

از تو می پرسند از روح؛ بگو روح از امر پروردگار من است؛ و از علم، جز اندکی ب شما داده نشده.

روح، از امر پروردگار است.

{ ألا لهُ الخَلقُ و الأمرُ } 

همانا خلق و امر، برای اوست. ( می توان گفت: خلق، خلقت جسم است و امر، روح است )

 و امر » همان است که:

{ إذا قضی أمراً فإنّما یقول له کن فی }

وقتی امر، تمام شد، حق تعالی ب آن می گوید باش؛ و می شود. ( پس روح ایجاد دفعی دارد.)

{ إنّما أمرهُ إذا أرادَ شیئاً أن یقول له کُن فی }

همانا امر او اینست: هرگاه اراده بر شیئیت چیزی کند، همینکه ب آن بگوید باش، می شود.( روح بر اساس اراده ی حق تعالی و جهت کینونیّت و تکوینیت ایجاد شده )

{ ألا إلی الله ِ تُرجَعُ الأمور }

و تمام امرها ب سوی الله بر می گردند و رجعت می کنند. ( پس روح هم ب سوی الله بر می گردد و رجعت می کند)

{ إنّ الأمرَ کُلَّهُ للهِ } 

همانا امر، تمامش، کلّش برای الله است. ( روح هم تماماً تعلق ب الله دارد)

{ لله الأمرُ جمیعاً }

همه ی امر، برای الله است.

{ یُدَبِّرُ الأمر َ من السّماء إلی الأرض }

امر را از آسمان ب سوی زمین تدبیر می کند. (روح هم سیر نزولی دارد و این تنزل، از بالا ب پایین است. پس آنوقت از پایین ب بالا چه؟؟؟)

( تدبیر امر، از بالاست ب پایین؛ از مافوق ب مادون)

{ یُلقی الرّوحَ مِن أمره علی من یَشاءُ من عباده }

روح، از امر او القا می شود؛ آنهم بر هر کدام از بندگانش ک بخواهد.

{ فإذا جاء أمر الله قُضِیَ بالحقّ } 

( آنگاه ک امر الله بیاید، ب حق و حقیقت داوری و قضاوت خواهد شد)

{ و ما أمرُنا إلّا واحِدَةٌ کلمحٍ بالبصر }

امر ما جز یک امر واحد نبود؛ همانند یک چشم بر هم ردن.( روح هم ب یک چشم بر هم زدن ایجاد شد)

__________________________________

و اما تنها و تنها در آیات و ادعیه، این عیسی علیه السلام است ک روح الله نامیده شده.

عیسی علیه السلام است ک خلقتی اسرار آمیز دارد؛

عیسی علیه السلام است ک در او ،روح بر جسم غالب است.

.

{ ما کان لله أن یتّخذَ من ولدٍ سبحانه إذا قضی أمراً فإنّما یقول له کن فی }

در انتهای ماجرای حضرت عیسی علیه السلام بحث ولد را مطرح می کند، و تاکید می دارد ک خلقت عیسی خارق عادت بوده و مهم ترین نکته در ولادت حضرت عیسی، ب انجام رسیدن امر است ک با یک کن فی » شکل گرفته است.

{ و کانَ أمراً مقضیّاً }

امری ک حتمیّت یافته و مُقضیَ شده. 

نکته ی مهم در این عبارت قرآنی این است ک نفرمود امری بوده ک حتمیت یافته است. 

آنرا محدود و مقید ب زمان و مکان نکرد و فعل نیاورد؛ بلکه بصورت اسم مفعول آورده؛ یعنی شد آنچه ک باید می شد؛ شد آنچه ک حتماً می بایست انجام می گرفت.

________________________________

پس روح، امر است.

ب یک اشاره.

ب یک اراده.

ب مشیت حق تعالی.

ظرف روح باید از خود روح وسیعتر و باکمال تر باشد.

حالا بنظر شما

اولی الأمر   چه کسانی هستند؟ چه ویژگیهایی دارند؟

حتی اگر ظاهرش را بگیریم: اولی الامر یعنی صاحبان ولایت. یعنی ولایت وامدار امر است.

اولی الأمر، اولی الرّوح.

______________________________

و اکنون

در این عصر و زمانه

اولی الامر کیست؟

اولی الروح کیست؟

صاحب روح من. ولیّ روح من. ولیّ امر من.

سخن فراوان است


پرسش:

******

سلام 
خدا خیرتون بده 
مطالب خیلی مهم بود 
این نظرم دو بخش داره یکی فکرهای بلندم و دیگری سوالات و ابهاماتم در خصوص این دو پست اخیر شما:
اول دومی رو میگم:
در مورد نفخ روح با توجه به اینکه حضرت عیسی روح الله بودن، نفخه ایشون هم به اذن الله بوده خب آیا میتونیم این رو به مثابه وحی به زنبور عسل در مقابل وحی به حضرت پیامبر بدونیم؟؟؟
ولی در مورد نفخ روح به رحم حضرت مریم صلوات الله علیها دو تا نکته ظریف که جفتشون رو خودتون فرمودین ذهن من رو مشغول کرده و بیشتر از ضمیر ه و ها در دو مورد اشاره شده من درگیر اون ضمیر نا در نفخنام!
من اینطوری شنیدم وقتی خدای متعال از ضمیر نا استفاده میکنن، عمدتا یعنی غیر مستقیم و از طریق واسطه ای، فرشته ای ابزاری چیزی امکان وقوع امری رو پدید آوردن و وقتی ضمیر ی هست یعنی خودشون مستقیم وارد شدن (هر چند من نمیفهمم وسیله و واسطه برای امری با مستقیم عمل کردن خودشون یعنی چی ولی فعلا فرض میکنیم یه همچین چیزی امکان وقوع داره) حالا در این مورد ضمیر نا یعنی چی؟؟
یعنی خدا به واسطه فرشته ای (احیانا جبرئیل) روح خودشون رو در رحم حضرت مریم دمیدن؟؟؟؟؟
حالا این وسط ه و ها به کی برمیگرده بماند!
موضوع خیلی مهم تری هم که این بین حس میکنم وجود داره اینه که آیا نفخه روح در حضرت عیسی و آدم علیهما سلام عین همه، هر چند یکی دو بار یادمه خدا اشاره کردن که خلقت حضرت عیسی شبیه خلقت حضرت آدم بوده و لذا به نظرم باید نتیجه بگیریم که نفخ روح در رحم حضرت مریم کانه نفخ روح در گلی بوده که ازش حضرت آدم پدید میاد، جالبه جفتشون بدون پدر هستن و از اون جالب تر در مورد حضرت عیسی ظاهرا اون عامل ایجادش (صلصال من حما مسنون) وجود نداره (نمیدونمم شاید هست) . 
ظرف نفخ حضرات آدم و عیسی آیا مشابهه؟؟؟؟
***************************
حالا از روح بگذریم . موردی که این چند روزی که دسترسی به نت نداشتم خیلی ذهنم رو مشغول خودش کرده بود این سوال بود :
ببینین مگر نمیگیم که خواب گونه از فوته که خدا (اصطلاحات رو قطعا دارم نا به جا استفاده میکنم ولی میخوام منظور سوالم رو برسونم همین) روح رو از بدن میگیره و بعدش برمیگردونه، حالتی که ما خوابیم حالتی که مردیم و حالتی که بیداریم، جالب اینجاست لااقل در زمان بیداری از دو حالت مرگ و خواب خبر نداریم، به نظرتون یعنی این وسط سه حال وجود داره، حاله مرگ که  نمیدونم چه خبره، حال خواب که که میدونم موقعی که در اون حالیم از عالم بیداری خبر نداریم و موقعی هم که بیداریم نمیدونیم در خواب بهمون چه گذشت!
این وسط موضوع مهم اینجاست، که "من"ِ زمان بیداری با "منِ" ِ زمان خواب با "من" ِ زمان مرگ فرق داره؟؟؟
من کدوم از این "من" ها هستم؟؟؟ 
من فقط خواب و بیداری رو باهم مقایسه میکنم من بعد از مردن بماند:
آیا من روحی هستم که وقتی به خواب میره یعنی از جسم جدا میشه دیگه هیچ خبری از جسم نداره یا بهتره بگم وقتی بیدار میشه نمیدونه کجا رفته!!؟
اینا سوالایی بود که در مورد خودم برام پیش اومد که من کیستم.
یه جایی وسط سو.الات و ابهاماتی که مطرح کردم این جمله از دهنم در رفت که 
 یا من جسمی هستم که وقتی خوابه از اون منبع نور دور میشه و درسه که ظاهرا چراغه ولی خب به برقی متصل نیست! 
نمیدونم!!!
و یه مطلب دیگه تو همین خلقت حضرت عیسی متوجه شدم اینه که خدا امکان هر چیزی رو داره ولی خب خودش نمیکنه، امکان به دنیا آوردن یه بچه بدون پدر و مادر رو داره ولی خودش نمیکنه . اینا که چیزی نیست ذهن بشری هم میتونه چیزهای مشابهی رو ایجاد کنه، مثلا همین لقاح مصنوعی یا رحم های مصنوعی یا دستگاه هایی که نوزادای نارس رو نگه میدارن و از این قبیل ساخته ذهنه بشره ولی خب دقیقا همونی که شما گفتین اگر قرار بود خلقت جور دیگری بود یه جای کار میلنگید من این رو ایمان دارم، درسته همه تغییرات احتمالی رو تجربه نکردم ولی با این تجربه ناقصم هر کجا بر خلاف نظر خدا و بر خلاف خلقت پیش رفتم دچار خسران شدم.
من این موضوع رو اصلا از جنبه دینی بهش نگاه نمیکنم، اتفاقا به شدت این مساله به صورت تجربی برای من به یقین رسیده، من به شدت آدم گناهکاری هستم، تا دلتون هم بخواد پرونده سیاهی دارم و گناهانم رو هی تکرار هم میکنم ولی به یه چیز اعتقاد دارم هر چیزی ببینین هررررررررررررررررررررررررررررررررررررر چیزی که شرع مبین بهش حکم کرده قطعا منافع کوتاه و بلند مدتی برای من داره و در صورتی که بر خلاف شرع هرررررررررررررررررررر کاری کنیم قطعا دچار ضرر و زیان و خسران میشیم. این رو به تجربه و عینه بارها دیدم. لذا این نشون میده اونی که بر خلاف فطرت و خلقت ماست بهترین و اپتیمم ترین بهینه ترین حالت ممکنه است حتی اگر ظاهرش دردناک خسته کننده و آزاردهنده باشه !
______________________________________________
______________________________________________ا
پاسخ
*****
نکته ی اول:
نفخ روح با وحی و الهام فرق می کنه. همه ب اذن الله صورت می گیره. ولی ماهیت و کیفیت اونها متفاوته.
اما اینکه نفخ روح توسط حضرت عیسی علیه السلام ب گل پرنده، و نفخ روح توسط حق تعالی ب بشریت آدم رو بیاییم مثل وحی ب زنبور و وحی ب پیامبر بگیریم بلحاظ نوع مرتبه و درجات ممکنه بشه این مقایسه رو انجام داد. ولی اونجا زنبور عسل و وحی ب زنبور تکوینی هست و اینجا نه. و تفاوتهای دیگه ای ک ملحوظه.
.
نکته ی دوم:
بله وقتی در آیات کریمه ی قرآن، حق تعالی از ضمیر نا » استفاده می کنه، محض تفخیم و تشریف و تعظیم هست از یکطرف. و از طرف دیگه محض القای وجود اسباب و وسائط. منتها در کجا، ضمیر نا » حاکی از کدام اسباب و وسائط داره، باید در جای خودش بررسی بشه.
.
نکته ی سوم:
اینکه فرمودید آیا خدا ب واسطه ی فرشته ای ک احیانا جبرئیل باشه روح خود رو در حضرت مریم دمیده؟
ببینید
من بشخصه معتقدم در وهله ی اول باید ب ظاهر آیات مراجعه کرد.
در ظاهر آیات مربوطه، اولاً هیچ اشاره ای ب ملک و فرشته بودن نافخ روح در حضرت مریم نشده؛ چه برسه ب اینکه قید شده باشه ک حضرت جبرئیل بوده.
در ثانی
در این حیثیت خاص، اشاره شده :
{ فتمثّل لها بشراً سویّاً } یک بشر با مزاجی معتدل برای حضرت مریم متمثل شد. ( اشاره ی صریح ب بشر بودن نافخ روح داره. جالبه)
{ قال إنّما أنا رسولُ ربّک } ک فرمود همانا من رسول پروردگار تو هستم. ( نفرمود من رسولی از سوی پروردگار توام. بصورت نکره و با تنوین نیاورد. رسول ربّ تو. یعنی اینجا بحث ربوبیت توی مریم لحاظ هست و همچنین این، یک رسالت هست؛ و من هم رسول هستم. )
البته در این آیات نکته ی ظریفی هست و اون اینکه در این آیات سوره ی مریم ک بحث انتباذ حضرت مریم هست و تمثل و اون رسول، اشاره ای ب نفخ نشده. در آیات دیگری از قرآن آمده ک ما نفخ کردیم. اینو دقت داشته باشید.
_________________________________
نکته ی چهارم:
در مورد حضرت عیسی و حضرت آدم علیهماالسلام باید بگم:
آیه ای ک خلقت اون دو بزرگوار رو شبیه ب هم عنوان کرده اینه:
{ إنّ مثَلَ عیسی عندالله کمثل آدم خلقه من ترابٍ ثمّ قال له کُن فی }
دقت کنید می فرماید: مثَل عیسی همچون مثَل آدم است.
نگفته خلقت عیسی مثل خلقت آدم است.
یا نفخ عیسی مثل نفخ آدم است.
دقت کنید.
در ضمن
بنظر شما { خلقه من تراب } ب آدم بر می گرده یا ب عیسی؟؟؟
نه قطعاً می تونید بگید ب آدم. نه قطعاً می تونید بگید ب عیسی.
فقط من باب رجوع ب آیات دیگه ای ک اشاره ب خلقت آدم از تراب کرده اینجا می تونید بگید {خلقه من تراب} ب آدم بر می گرده. همین. ک اونم جای بحث داره.
___________________________________
نکته ی پنجم:
تفاوت خلقت آدم با عیسی در این هست که:
در مورد آدم، فرمود اول گل خلق کرد و بعد روح در اون دمید.
در مورد عیسی صحبت گل و صلصال و اینها نیست. صحبت رحم حضرت مریم هست و نفخ روح در رحم.  ظرف نفخ روح آدم، گل خشکیده بوده یا صلصال من حمإ مسنون و ظرف نفخ روح عیسی رحم حضرت مریم.
___________________________________
نکته ی ششم:
اولا هیچوقت در مورد موت، کلمه ی فوت رو استفاده نکنید. فوت بمعنی نابودی هست. بگید وفات. وفات یعنی گرفتن کامل روح از بدن. جداشدن کامل روح از جسم.
نکته ی هفتم:
مقایسه ی خوبی کردید. خواب و مرگ. قبل از خواب. زمان خواب. بعد از خواب.
با این تفاوت ک ما غالباً بعد از خواب متوجه نمیشیم در خواب چه دیدیم. ولی بعد از مرگ متوجه خواهیم بود ک قبلش کجا بودیم و چه بودیم.
ب این فرمایش دقت کنید ک می گن: 
ألنّاس نیامٌ فإذا ماتوا انتبهوا » مردم خوابند؛ وقتی موت بر آنها عارض شد بیدار و آگاه می شوند.
در این حالات
من ِ زمان بیداری با منِ زمان خواب و بعد از خواب فرق نداره. یک من » بیشتر نیست. منتها عوالمش فرق داره. شؤوناتش متفاوته. مثل اینکه شما وقتی در منزل هستید میشید همسر و پدر. وقتی در سر کار هستید میشید کارمند یا هر عنوان دیگه. یک من » و یک نفس » بیشتر نیست.
((( یک نکته ی مهم اینجا لازم دیدم یادآوری کنم؛ چون می ترسم یادم بره این وسط مطرح می کنم و اون اینکه: شما تفاوت روح رو با نفس می دونید؟ می دونید کجا باید روح استفاده کنید کجا نفس؟ این مهمه . حتماً باید لحاظ بشه. ))))
چرا فکر می کنید جسمی هستید ک وقتی خوابه از اون منبع نور دور میشه؟ از کجا معلوم؟ شاید برعکس باشه. و ب اون منبع نور نزدیک می شه. می دونید چرا؟ چون طی عوالم هست. عوالم نزولی و عوالم صعودی رو می دونید؟ در سیر صعود از کدوم عوالم عبور می کنیم؟؟؟
نکته ی هشتم:
بله نکته ی مهم اینه ک توجه داشته باشیم خداوند، قادر متعال هست. قدرت بر انجام هر کاری داره. هرررر کاری. 
نکته ی آخر:
یکبار دیگه اگه تکرار کنید ک من گنهکارم و گنهکارترینم و این چیزها باور کنید دیگه جوابتون رو نمی دم. من ب همه ی اونهایی ک با من سروکار دارن اینو میگم.
اصلا معادلات حق تعالی با من و شما فرق داره!
معادلات اهل بیت علیهم السلام با ماها خیلی فرق داره.
إن شاء الله بعدها ب اون مراتب خواهید رسید و این نکته ی بسیار مهم رو در خواهید یافت.
و اما
اذعان می کنم در شما یک ویژگی هست ک سبب رشد و تعالی شماست. الحمدلله. 
فعلا اگه ندونید بهتره.
ب وقتش خواهید فهمید.
عبارات پایانی مطلبتون هم حق است و جز این نیست.
خداوند ب شما جزای خیر عنایت کنه إن شاء الله
_________________________________
یک نکته ی اضافه و خارج از بحث:
اولاً می گویند مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد
خدا ب شما خیر و رحمت نصیب کنه.
و حتماً شنیده اید ک یکی از شاگردان مولانا بنام حسام الدین چلبی باعث شد تا ملای روم مثنوی رو بسراید:
مثنوی را چون تو مبدأ بوده ای
گر فزون گردد توأش افزوده ای
ک در همینها هم حرفها نهفته است!

در

پست 23 راجب نفخ روح گفتیم.

گفتیم طبق آیات قرآن، یکی عیسی نافخ روح بود در جسمی بیجان، یکی حق تعالی نافخ روح بود در بشریت آدم.

و نیز گفتیم یک جا هم، حق تعالی نافخ روح بود در رحِم حضرت مریم.

نمی دانم چرا حضرت مریم؟

نمی دانم چرا حضرت عیسی؟

نه نه.

دانستم:

پیش از این گفته بودیم در خصوص ارتباط حضرت عیسی و مریم با تو.

بدون شک اینها اتفاقی و تصادفی نیست. اینهمه نبی، اینهمه آدم، اینهمه زن. 

چرا نفخ روح باید اختصاص ب اینها پیدا کند؟

چرا نفخ روح در رحم مریم علیها سلام شد کلمة الله؟ چرا روح؟ روح سیال. روح باقی. روح مُحیی.

بدون شک سخنها از تو دارد. 

بدون شک اسرار توست.

همان سرّ مستودع.

همان سرّی ک نرجس خاتون سلام الله علیها حافظ آن بود.

و من ب چشمان خود دیدم ک جان دادی و جانم را ستاندی.

زمانی ک نافخ شدی و نفخ روح کردی در جسم بیجان ظاهر من و مرا از ظاهر ب باطن کشاندی. آرام آرام.

و وجود من، شد بسان رحِم مریم علیها سلام. و کلمة اللهی در درونم استقرار یافت. می دانم آری. می دانم. می فهمم آنرا و حسّش می کنم.

و بزودی { فأجائها المخاض إلی جذع النّخلة } بسراغ من نیز خواهد آمد. 

کی؟

نمی دانم.

نمی دانم این یوم الموعود چه زمانی است.

نمی دانم این یوم المشهود کی فرا خواهد رسید.

در انتظارم.

منتظر

منتظر

منتظر


مدتی پیش

یکی آمد

مرا بی خود» از خود» کرد.

بی خود » شدم.

خود را سپردم ب تو

من، شدم تو

با تو نفس کشیدم

با تو درد

با تو خنده

با تو گریه

با تو عشق

با تو خشم

با تو.

همه چیز ِخود» را سپردم ب تو

تسلیم تو

بی قید و بند و بی حجاب

همه می گویند عوض شدم

دیگر آن خود» قبلی نیستم.

.

تو

تو مرا عوض کردی

تو بمن رنگی دگر دادی،

نه

بهتر است بگویم،

تو رنگهای مرا بردی،

شدم بی رنگ

در این دنیای رنگارنگ

و انسانهای رنگارنگ

تو می دانی چه زجری می کشم من

.

.

( گاه ب این می اندیشم ک چرا تو

چرا عیسی

چرا خضر

.

نمایان نیستند!)

.

خود» ت را بمن نشان ده.

من ب نشانه ات محتاجِ محتاجم.


پرسش:

******

اگر روح امره، پس چرا روح نفخته میشه و امر قضی! نمیدونم امر اصلا یعنی چی؟؟ معنای امر چیه؟؟؟
امر یعنی فرمان دستور یا معنای دیگه ای داره؟؟؟
راستی اون آیه که میگه و کذالک اوحینا الیک روحا من امرنا رو چطور میشه تفسیر کرد با توجه به مواردی که تو تعریف روح گفتین! اصلا یعنی چی وحی کردیم روحی از امرمون رو؟!؟
تنزل الملائکه و الروح چیه؟؟؟
وقتی د ما روح خدا دمیده شده، روحی که بعدا قراره تنزل کنه چی هست؟؟
آیا این روح همون روحه؟؟
آیا روحی که از امر خداست همون روحیه که نفخ شده در گل انسان یا اون پرنده حضرت عیسی یا رحم حضرت مریم صلوات الله علیهما؟؟؟
رَفِیعُ الدَّرَجَاتِ ذُو الْعَرْشِ یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلَىٰ مَنْ یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ لِیُنْذِرَ یَوْمَ التَّلَاقِ 
این یعنی چی؟؟/
چطور میشه بر هرکی بخواد روح ِ از امرش رو القا میکنه؟؟؟
فرق اون اوحینا با این یلقی چیه؟؟
تازه یه یه ینزل الملائکه بالروح من امره علی من یشا هم هست که کلی حرف توشه!!!
اون ب قبل از روح یعنی چی؟؟؟ چرا "مع" نیست چرا "و" نیست؟؟؟
حالا سه تا شدن ینزل، اوحینا و یلقی !!!! 
چرا این مواقع که حرف از روح از امر زده میشه خدای متعال تاکید دارن که این روح من امرنا ست و در نفخ فیه من روحی حرفی از من امرنا زده نشده یا شده من دقت نکردم!
حالا با این اوصاف و این ابهامات رو چه حساب این برداشت روکردین که ظرف روح باید از خود روح وسیعتر و با کمال تر باشن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگر این رو بپذیریم باید بژذیریم چیزی از امر حق که روح باشه وسیع تر و با کمال تر بوده و خدا خلق کرده، خب چه نیازی بوده که روح رو در او یلقی کنه اوحینا کنه یا نفخت کنه؟؟؟؟؟؟ اگر ظرفش با کمال تر بوده که ظرف باید مظروف کمال بده پس باید سیر مع میبود؟؟؟ و ظرف باید به روح دمیده میشد که روح به کمال میرسید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
وقتی میگن لله امر جمیعا، همین رو برای عزت هم آوردن نمیدونم دیگه برای چی آوردن. برای قوه هم آوردن ظاهرا مند دیگه دنبالش نگشتم برای چه چیزه دیگه ای آورده باشن حالا چند سوال؟؟
اولا در مورد عزت در جایی فرمودن همه ش برای خداست و در جایی گفتن برای رسول و مومنین هم هست 
در مورد امر هم همینطوره، اون رو هم افرادی یا مخلوقاتی رو تعیین کردن با عنوان اولی الامر که باید اطاعتشون کنیم .
__________________________________
پاسخ:
*****

نکته ی اول اینکه:
در آیه فرمود: 
{ قلِ الرّوحُ من أمرِ ربّی } روح از امر رب من است.
مِن » یه معناش، ینی از جنس ؛ روح از جنس امر ربّ است. خب. ربّ چه جنسی داره؟ و امر چه جنسی؟ آیا این جنسها متفاوتند؟ چه نوع تفاوتی ؟
روح جنسش از امر هست. امر یعنی چی؟
یه وجود لطیف ملکوتیه ی نوریه. ماده نیست؛ جرم نداره، بُعد هم نداره.
و فرمود: { وَ ما أمرُنا إلّا واحدةٌ کلمحٍ بالبصر } امر ما واحد بود. یکی بود. یکپارچه بود. مثل چشم ب هم زدن هست. یعنی دفعتاً و یکمرتبه صورت می گیره.
پس نفخ روح هم نشان از یکپارچگی و دفعی بودن داره.
این همه عکس می و نقش نگارین ک نمود
یک فروغ رخ ساقی است ک در جام افتاد
پس همه ی ارواح یک فروغ رخ ساقی هستند. یک حقیقت واحدند. ک متکثر شده اند.
شما تمام موجودات رو ک ببینید ظاهرشون با هم متفاوته ولی باطن، یکی هست. انسان روح است و سنگ، روح و همه ی موجودات. همه از روح بهره دارند. مثل اینکه بگیم تمام حروف از نقطه تشکیل شدند، نقطه در تمام حروف هست. 
معنای امر، فقط دستور و فرمان نیست. امر یعنی کار. کار مهم. اونجا هم ک ما در زبان فارسی میگیم امر بفرمایید، یا امر کنید، یا امر شد، ینی در حقیقت کاری مشخص شد. کاری تعیین شد. امر کن: یعنی کارتو بگو. ک من چه باید کنم؟
_________________________________
دقت کنید ک روح، از امر هست. پس امر میشه کلی.
اگه حتی امر رو بمعنای دستور بگیریم، در مورد روح، دستور داده شد نفخ بشه و کن فی باشه.
در آیات قرآن، در مورد امر، قضی » اومده ولی در مورد روح نفخ اومده. چرا؟
چون قضی بمعنای حکم اصلی هست. { قضی أمرا!} یعنی کاری تمام شد؛ ب انجام رسید. ولی در مورد روح، قضی نیومده. ولی از آنجا ک روح، از » امر هست، و تمامیت اختصاص پیدا کرده ب امر، پس روح هم از اون تمامیت و پایان یافتن بهره ای داره.
_____________________________
آیه ک می فرماید::
{ و کذلک أوحینا إلیک روحا من أمرنا }
و بدین گونه، روحی از امر خودمان را ب تو وحی فرستادیم. 
______________________________
نکته ی قابل تأمل دیگه اینکه:
در آیات قرآن خیلی جاها بحث نزول پیش اومده.
از جمله سوره ی قدر:
{ تنزّل الملائکة و الرّوح فیها بإذن ربهم من کل أمر}
این آیه رو دقت کنید:
{ أللهُ الّذی خلق سبع سماوات و منَ الأرض مثلهنّ یتنزّل الأمرُ بینهنّ لتعلموا أن الله علی کل شیء قدیر و أنّ الله قد أحاط بِکُلِّ شیءٍ علماً }
الله کسی است ک هفت آسمانها را خلق کرد؛ و از زمین هم مثل آنها را؛ امر را ما بین آنها تنزل می دهد و پایین می آورد تا بدانند الله بر هر چیزی تواناست و قدرت دارد و همانا الله بر هر چیزی ب لحاظ علم احاطه دارد( احاطه ی علمی دارد).
تنزل امر، و ارتباط اون با علم. جای دیگه هم در اون آیه ک فرموده بود از تو راجب روح سوال میکنند، اشاره کرده بود: { و ما اوتیتم من العلم إلا قلیلاً }
کلا میگه شما علم ندارید اگر هم داشته باشید علم قلیل دارید.
حالا یه سوال:
اونجا ک می فرماید در لیلة القدر ملائکه و روح تنزل می یابند؛ آیا لیلة القدر یک شب هست و تموم میشه؟ یا نه؟ ما لیلة القدرها داریم و اصلا بلحاظ کلی و مفهومی ک نگاه کنیم یه شب قدر بیشتر نداریم؟؟!!
از قید زمان و مکان خارج بشیم دیگه.
_______________________________
سوال کردید ک آیا روحی ک از امر هست همون روحی هست ک در انسان نفخ شد؟
دقت کنید : نفختُ فیه من روحی؛ بلاواسطه روح ب حق تعالی نسبت یافته. نگفته روحٌ من أمری. 
و نیز دقت کنید ک نفخ روح با تنزل روح فرق داره.
میتونیم بگیم روح اول تنزل یافته، بعد نفخ شده.
ک این بنظر صحیح تر میاد.
یا در این آیه ک فرمود:
{ یُلقی الرّوح من أمره علی من یشاء }
یعنی روح ک از امر اوست، را بر هرکه بخواهد القا می کند.
و می تونیم نفخ رو یه نوع القا بگیریم.
پس می تونیم اینجور جمع بندی کنیم:
روح ، مِن أمر الله است.
أمر الله، قضیَ. یعنی حتمی شد و تمامیت یافت و اتم ّ شد.
بعد،روح تنزل یافت مِن أمر الله.
و بعد از تنزل یافتن، حق تعالی اونو القا و نفخ و یا وحی کرد در ظرف جسمانیت انسان. ک هرکدوم از اینها یعنی إلقا و نفخ و وحی دارای یک مفهوم جدا هستند؛ در عین وحدت.
پس روح، از جنس امر هست. امر ک وجودی است لطیف و ظریف و الهی و ملکوتی و عرشی و سماوی و بالتبع روح هم از همین جنسه.
___________________________
اینکه من اشاره کردم ک ظرف روح باید از خود روح وسیعتر و باکمال تر باشه، از اونجهت هست ک باید سنخیت با روح داشته باشه. و چه بسا از روح قویتر و وسیعتر باشه. یا حداقل متناسب با اون باشه تا بتونه از پس اون بر بیاد.
اگه روح در ظرف جسم دمیده شد و استقرار یافت، بدونید ک حتما حتما قابل بوده؛ چرا؟ چون جسم هم ب ید قدرت حق تعالی خلق شده. و هرچی ک ب حق تعالی نسبت داشته باشه هم قوی است؛ هم وسیع؛ هم باکمال و بی نقص!
__________________________
 

غرق در حیرتم. غرق در شگفتی.

سالهای سال سر در کلام بی نظیر قرآن فرو بردم و سالها در آیاتش تعمق نمودم و . هرچه سیر کردم یافتم و تشنه تر شدم و دانستم ک بطن اندر بطن در این کتاب اسرار است و سخنها و حقایق.

براستی حقیقت روح چیست؟

در آیات حق، روح را چگونه تعریف و تبیین نموده؟

{ یَسئَلوُنَکَ عَنِ الرّوحُ قُلِ الرّوحُ مِن أمرِ رَبّی وَ ما اوتیتُم مِنَ العِلمِ إلّا قلیلاً }

از تو می پرسند از روح؛ بگو روح از امر پروردگار من است؛ و از علم، جز اندکی ب شما داده نشده.

روح، از امر پروردگار است.

{ ألا لهُ الخَلقُ و الأمرُ } 

همانا خلق و امر، برای اوست. ( می توان گفت: خلق، خلقت جسم است و امر، روح است )

 و امر » همان است که:

{ إذا قضی أمراً فإنّما یقول له کن فی }

وقتی امر، تمام شد، حق تعالی ب آن می گوید باش؛ و می شود. ( پس روح ایجاد دفعی دارد.)

{ إنّما أمرهُ إذا أرادَ شیئاً أن یقول له کُن فی }

همانا امر او اینست: هرگاه اراده بر شیئیت چیزی کند، همینکه ب آن بگوید باش، می شود.( روح بر اساس اراده ی حق تعالی و جهت کینونیّت و تکوینیت ایجاد شده )

{ ألا إلی الله ِ تُرجَعُ الأمور }

و تمام امرها ب سوی الله بر می گردند و رجعت می کنند. ( پس روح هم ب سوی الله بر می گردد و رجعت می کند)

{ إنّ الأمرَ کُلَّهُ للهِ } 

همانا امر، تمامش، کلّش برای الله است. ( روح هم تماماً تعلق ب الله دارد)

{ لله الأمرُ جمیعاً }

همه ی امر، برای الله است.

{ یُدَبِّرُ الأمر َ من السّماء إلی الأرض }

امر را از آسمان ب سوی زمین تدبیر می کند. (روح هم سیر نزولی دارد و این تنزل، از بالا ب پایین است. پس آنوقت از پایین ب بالا چه؟؟؟)

( تدبیر امر، از بالاست ب پایین؛ از مافوق ب مادون)

{ یُلقی الرّوحَ مِن أمره علی من یَشاءُ من عباده }

روح، از امر او القا می شود؛ آنهم بر هر کدام از بندگانش ک بخواهد.

{ فإذا جاء أمر الله قُضِیَ بالحقّ } 

  آنگاه ک امر الله بیاید، ب حق و حقیقت قضای آن رقم می خورد و تمام می شود. ( روح هم همینگونه است)

{ و ما أمرُنا إلّا واحِدَةٌ کلمحٍ بالبصر }

امر ما جز یک امر واحد نیست؛ همانند یک چشم بر هم ردن.( روح هم ب یک چشم بر هم زدن ایجاد می شود)

__________________________________

و اما تنها و تنها در آیات و ادعیه، این عیسی علیه السلام است ک روح الله نامیده شده.

عیسی علیه السلام است ک خلقتی اسرار آمیز دارد؛

عیسی علیه السلام است ک در او ،روح بر جسم غالب است.

.

{ ما کان لله أن یتّخذَ من ولدٍ سبحانه إذا قضی أمراً فإنّما یقول له کن فی }

در انتهای ماجرای حضرت عیسی علیه السلام بحث ولد را مطرح می کند، و تاکید می دارد ک خلقت عیسی خارق عادت بوده و مهم ترین نکته در ولادت حضرت عیسی، ب انجام رسیدن امر است ک با یک کن فی » شکل گرفته است.

{ و کانَ أمراً مقضیّاً }

امری ک حتمیّت یافته و مُقضیَ شده. 

نکته ی مهم در این عبارت قرآنی این است ک نفرمود امری بوده ک حتمیت یافته است. 

آنرا محدود و مقید ب زمان و مکان نکرد و فعل نیاورد؛ بلکه بصورت اسم مفعول آورده؛ یعنی شد آنچه ک باید می شد؛ شد آنچه ک حتماً می بایست انجام می گرفت.

________________________________

پس روح، امر است.

ب یک اشاره.

ب یک اراده.

ب مشیت حق تعالی.

ظرف روح باید از خود روح وسیعتر و باکمال تر باشد.

حالا بنظر شما

اولی الأمر   چه کسانی هستند؟ چه ویژگیهایی دارند؟

حتی اگر ظاهرش را بگیریم: اولی الامر یعنی صاحبان ولایت. یعنی ولایت وامدار امر است.

اولی الأمر، اولی الرّوح.

______________________________

و اکنون

در این عصر و زمانه

اولی الامر کیست؟

اولی الروح کیست؟

صاحب روح من. ولیّ روح من. ولیّ امر من.

سخن فراوان است


با تمام خستگی

خواب ب چشمانم نمی آید

غریب و تک و تنها و بی کس

در این شب، در این لحظه، در این ساعت

ب سوی تو پناه آورده ام مولای من

مرا دریاب

سایه ای پوسیده و مانده در گرداب دنیا

بی پناهی ناامید

غرقه ای بی شکیب

آه چه سان ماندم ضعیف و غمزده

ب سوی تو پناه آورده ام مولای من

گریزان از همه

چه بی حد من ب تو محتاجم ای جانم

مرا دریاب

مرا با هیچکس کاری، دگر نیست.

ز هرچه غیر یار أستغفرالله


شمس خطاب ب کیمیا ک بعدها چند صباحی همسرش بود:

*********************************************

قرآن ب تازه عروس می ماند کیمیا.

کسی ک می خواهد بخواندش، اگر با دقت و اعتنا ب نزدش نرود، او هم رویش را می پوشاند و ب هیچ وجه رویش را باز نمی کند. درک کدام سوره برایت سخت است؟ »

کیمیا:

سوره ی نساء. چند مطلب هست، مثلاً می گوید مردها از زن ها برترند. حتی می گوید مرد می تواند زنش را کتک بزند. »

شمس:

مردان از آن جهت ک خدا بعضی را بر بعضی برتری داده است، و از آن جهت ک از مال خود نفقه می دهند، بر ن تسلط دارند. پس نِ شایسته، فرمانبردارند و در غیبت شوی خود، عفیف اند و فرمان خدای را نگاه می دارند. و آن ن را ک از نافرمانی شان بیم دارید، اندرز دهید و از خوابگاهشان دوری کنید و بزنیدشان. اگر فرمانبرداری کردند، از آن پس دیگر راه بیداد در پیش مگیرید و خدا بلند پایه و بزرگ است.»

سپس بار دیگر از اول شروع کرد:

مردان، سرپرست و پیشکار نند، ب واسطه ی این ک خداوند ب دلایل خاص برخی را بر برخی دیگر عنایت فرموده و نیز، ب دلیل این ک هزینه ی زندگی را مردان تأمین می کنند، پس، ن صالح، درستکار و فرمانبردارند و در غیاب همسر خود حافظ حقوق اویند و آنچه خداوند ب حفظ آن امر فرموده است.

اگر از نافرمانی شان نگرانید، نخست آن ها را نصیحت کنید، اگر فایده نکرد، از همبستری با آن ها دوری گزینید و اگر آن هم فایده نکرد از جایی ک هستند ب جایی دیگر بفرستیدشان؛ از خانه بیرونشان کنید.

پس اگر از شما اطاعت کردند، دنبال یافتن راهی برای آزار آن ها نباشید. همانا خداوند آن بزرگ بی همتا در والایی است.»

نظرت چیست کیمیا؟ ب نظر تو بین این دو فرقی هست؟

کیمیا:

بله هست. دو تفسیر مختلف از یک آیه را خواندی. چقدر بافتشان متفاوت بود. اولی ب مردها اجازه می دهد نشان را بزنند. دومی حتی در بدترین وضعیت می گوید دور شو یا دورش کن. بین این دو خیلی فرق هست. چرا؟»

شمس:

بگو ببینم کیمیا. تا حالا در رودخانه شنا کرده ای؟

آدم وقتی از دور رودخانه را تماشا می کند فکر می کند فقط یک جریان هست. اما وارد آب ک بشوی می فهمی بیش تر از یک جریان هست. در رود، چندین جریان پنهان است. همگی آهنگین اما جداگانه جاری اند.

قرآن رودی خروشان است.

ب چشم کسی ک از دور نگاه می کند، جریانی واحد می رسد. در نظر کسی ک درونش شنا می کند، چهار رود جداگانه. انواع ماهی ها را در نظر بگیر کیمیا. بعضی ماهی ها در آب های کم عمق زندگی می کنند، بعضی ها در اعماق. ما انسان ها هم همینطور هستیم. با توجه ب فطرتمان و میزان درکمان در لایه ای می مانیم و آن جا شنا می کنیم. 

برای کسانی ک دوست دارند نزدیک ساحل شنا کنند، لایه ی ظاهری قرآن کفایت می کند. حیف ک بیشتر آدم ها اینطورند. معنای ظاهری کلمات را می گیرند.

بعضی ها با خواندن سوره ی نساء ب این نتیجه می رسند ک مردها برتر از زن ها آفریده شده اند. چیزی را می بینند  ک دلشان می خواهد ببینند.»

کیمیا:

دیگر جریان ها چطور؟»

شمس:

سه جریان دیگر هم هست. دومین جریان از اولی عمیق تر هست. اما با این همه ب ساحل نزدیک تر است. انسان آگاهی اش ک بیشتر می شود، بیش تر ب ارزش کتاب پی می برد. اما برای این کار، باید در اعماق متن، غوطه ور شوی. مثل ماهی.

سومین جریان، لایه ی باطنی است. اگر سوره ی نساء را با چشم دل بخوانی، می بینی ک این آیه درباره ی زن ها نیست. بلکه درباره ی مردانگی و نگی است. 

در تصوف، فنا و بقا با حالت های نگی و مردانگی مطابقت دارد و همگی مان، من و تو هم همینطور، حالت های نگی و مردانگی را درون خود داریم. منتها با نسبت های متفاوت. هرگاه ب روی هر دو آغوش بگشاییم، کامل می شویم. و ب آرامش و صلح می رسیم.»

کیمیا:

یعنی در من مردانگی هست؟ »

شمس:

البته. هم نگی هست هم مردانگی. در هر مردی دست کم یک درهم نگی هست. در هر زنی هم حداقل ب اندازه ی یک پول سیاه مردانگی.»

کیمیا:

و اما قرائت چهارم از قرآن. آن چیست؟ »

شمس:

قرائت چهارم را نمی توان با زبان وصف کرد. بُعد دیگری هست ک زبان از بیانش قاصر است. ب ساحت عشق ک قدم بگذاری، دیگر نیازی ب کلمه ها نیست.»

کیمیا:

کاش من هم روزی ب ساحت عشق برسم. یعنی عشق مجازی! عشق الهی! برای این ک قرآن را با معرفتی عمیق تر بخوانم.»

شمس:

اگر در جوهره ات باشد، مطمئنم ب آن جا می رسی. در قرائت چهارم مثل ماهی در جریان آب غوطه می خوری؛ آب می شوی؛ رود می شوی؛ جوشان و خروشان روان می شوی کیمیا جان.»

کیمیا:

این ک می گویی " اگر در جوهره ات باشد " یعنی چه؟ منظورت این است ک اگر قسمتم باشد؟»

شمس:

آن طور هم می شود گفت مرزهای عقل و منطق ممکن است قاطع باشد؛ اما در عشق همه ی مرزها و جدایی ها محو می شوند.»


یادم هست روزی ب استاد گفتم استاد، می خواهم قدم در وادی توحید گذارم.

فرمود: بلا دارد و ابتلا.

گفتم: اشکالی ندارد. هستم.

فرمود: خداوند با بندگان خود معامله می کند. می خرد و می فروشد.

گفتم: چه می خرد و چه می فروشد؟

فرمود: یا جانت را می گیرد یا مالت را.

گفتم استاد؟ جانِ مرا؟ مگر "من" جان دارم؟

استاد لبخندی زد و نگاهم کرد.

گفتم: استاد این خریدش بود، چه می فروشد؟

فرمود: چه می خواهی؟ هرچه خواهی می فروشد. اینجا انتخابی است.

گفتم استاد هیچ نمی خواهم. فقط خودش را.

فرمود: خوب است، ولی . بهتر این است ک حتی خودش را هم نخواهی. بگذار بر عهده ی خودش. هرچه خواست بدهد. شاید نخواهد ک چیزی ب تو بدهد. شاید هرچه داری از تو بگیرد. حتی جانی ک از خودش در تو قرار داده، ب خودش برگرداند.

گفتم: استاد، این همان شیوه ی عاشقی است، نه؟

نگاهی پر از معنا بمن انداخت ک تا مغز استخوانم تیر کشید.

فرمود:

عشق است و آتش و خون داغ است و درد دوری

کی می توان نگفتن؟ کی می توان صبوری؟

     


مدتها بود عبارتی از آیات کریمه ی قرآن حکیم مرا بخود مشغول ساخته بود. برداشتهای مختلف از این عبارت قرآنی، تحلیلها، سوء استفاده ها و.

زنی نیستم ک نسبت ب وظایف شخصی و خانوادگی و اجتماعی خویش بی مسؤولیت باشم. و آنقدر فکورم ک برای هر کاری و هر اتفاقی و هر مسأله ای ساعتها بلکه روزها فکر می کنم و ابعاد و زوایای مختلف امور پیش آمده را بررسی می کنم، و سرانجام ب این نتیجه می رسم ک ما هنوز هم ک هنوز است سردرگمیم. در خیلی مسائل. خیلی مسائل.

هنوز ابعاد مختلف دین والای ما بر ما مکشوف نگشته و ما فقط مدعیانی هستیم ک سخنگویان ورزیده ایم.

و اما این عبارت:

{ ألرّجالُ قوّامون علی النّساء }

همیشه این عبارت را می گیریم و مابقی عبارات آیه ی مورد نظر را توجه نمی کنیم و هرچه تحلیل می خواهیم از این فرمایش حق تعالی ارائه می دهیم.

{ ألرّجال قوّامون علی النّساء بما فضّل الله ُ بعضهم علی بعض وَ بما أنفقوا مِن أموالِهمِ . }

مردها قوام یافتگانی هستند ک بر زنها قیومیت دارند، آنهم بواسطه ی آن فضیلت و برتری ک خدای تعالی برخی از آنها را بر دیگران برتری داده؛ و بخاطر آنچه از اموالشان انفاق می کنند.

____________________________

در مورد این آیه ی کریمه سخنهای فراوانی می توان گفت. لیک در آنِ فعلی ک این پست را می نویسم در شرایط روحی مناسبی قرار ندارم ( بخاطر واقعه ای ک برای خانواده پیش آمده )، ب قرآن پناه آوردم تا کمی تسکین و آرامش یابم؛ نکاتی را فقط محض اطمینان قلب اشاره می کنم:

رجُل کیست؟

رجال در مقابل نساء آمده است.

اینجا دقت شود ک رجال قوّام بر نسائند؛ نه شوهران قوّام بر زنهایشان؛ حق تعالی در آیات قرآن از بعولة بمعنای شوهر استفاده کرده پس اگر معنای شوهر مورد نظر بود ابایی از آوردن بعولة نداشت. ولی اینجا سخن از رجال است. سخن از رجولیّت است. سخن از مردانگی است. مردیّت است.

سخن از قوّام بودن است؛ قوّام صیغه ی مبالغه است؛ یعنی بسیار قوام دهنده. و مگر می شود کسی خودش قائم نباشد و بتواند قوام ببخشد ب زیردستان خود یا تحت الامرهای خود؟

و نیز باید دقت کرد ک ادامه ی عبارت می فرماید:

{بما فضّل الله بعضهم علی بعض}؛

بعض » اول اشاره بر رجال دارد ولی بعض دوم چه؟ اشاره بر رجال است یا نساء؟

میزان فضیلت و برتری از نظر حق تعالی چیست؟ 

فضیلت مردان در چه می باشد؟

و اگر بعض دوم را بر نساء حمل کنیم؛ معنای آیه و عبارت چگونه خواهد بود؟

و در ثانی ادامه ی آیه می فرماید:

{ بما أنفقوا مِن أموالهم}

اینهمه خصوصیت برای رجال؛ چرا صرفاً انفاق؟

دایره ی انفاق چقدر وسعت دارد؟

انفاق از دیدگاه قرآن و از دیدگاه حق تعالی چیست؟

زمینه های انفاق کدامند؟

یکی از موارد، فقط یکی از موارد انفاق، نفقه ای است ک مرد باید ب زن بپردازد؛ و آیا نفقه فقط وجهه ی مالی دارد؟

 حق تعالی از چه دیدی ب مردان می نگرد؟

رجُل از دیدگاه قرآن به چه کسی گفته می شود؟ در آیات قرآن رجُل برای چه کسانی آمده؟

فقط نمونه هایی را ک مهمترند اشاره می کنم:

 

____________________________

اولاً :

{وَ لا تَتَمَنّوا بما فضَّلَ اللهُ بهِ بعضَکُم علی بعضٍ لِلرِّجالِ نصیبٌ مِمّا اکتَسَبوا و للنِّساء نصیبٌ مِمّا اکتَسَبنَ واسئلوا اللهَ مِن فضله إنّ الله کان بکلِّ شیءٍ علیماً }

از آنچه بواسطه ی آن برخی از شما را بر بعضی دیگر فضیلت و برتری دادیم تمنّا و آرزو نکنید؛ نصیب و بهره ی مردان، از این فضل و برتری بر اساس آنی است ک اکتساب می کنند؛ و نصیب و بهره ی ن از این فضل و برتری هم از آنی است ک اکتساب می کنند. و از خداوند سؤال کنید از فضلش؛ همانا خدای تعالی ب هر چیزی علیم و داناست.

و بعد:

{ وَ علی الأعرافِ رِجالٌ }

اهل اعراف، رجالند.

{ أوَ عَجِبتُم أن جاءَکم ذکرٌ مِن رَبِّکُم علی رَجُلٍ منکُم لِیُنذِرَکُم و لِتَتَّقوا و لعلّکم تُرحَمونَ }

آیا تعجب کردید از اینکه ذکری از سوی پروردگارتان بر مردی از شما آمد؛ تا شما را انذار دهد و شما تقوا پیشه کنید و باشد ک مورد رحمت قرار گیرید.

و بی شک رجل، آن مردی را گویند ک هم نقش إنذاری دارد؛ هم در تقوا مؤثر است و هم در اشاعه ی رحمت.

{ واختارَ موسی قومَهُ سبعین رَجُلاً لمیقاتنا }

و موسی از قوم خویش هفتاد مرد را برای میقات ما برگزید.

رجل، آن مردی است ک شایسته ی میقات است. شایسته ی برگزیدگی.

{ لَمَسجدٌ أُسِّسَ علی التّقوی مِن أوّل یومٍ أحقُّ أن تقومَ فیه فیه رجالٌ یُحِبّونَ أن یَتَطَهَّروا واللهُ یُحِبُّ المُطَّهِّرین }

همانا مسجدی ک از روز اول بر اساس تقوا تأسیس شده، سزاوار تر است ک در آن قیام کنید؛ در این مسجد رجالی هستند ک دوستدار طهارت و پاک شدن هستند و خداوند اهل طهارت را دوست می دارد.

رجال، اهل مسجدند؛ اهل مسجدی هستند ک ثمره ی خودسازی اش، تقواست. رجال، فی مسجدند؛ رجال اهل حبّ اند؛ آنهم حبّ طهارت. مطهرند؛ هم طهارت دارند هم طهارت می دهند.

{ وَ ما أرسلنا قبلک إلّا رِجالاً نوحی إلیهم فَسئَلوا أهل الذِّکر إن کنتم لا تعلمون }

و ما پیش از تو نفرستادیم مگر رجالی را ک بدانها وحی می کردیم؛ پس از اهل ذکر سوال کنید اگر چیزی را نمی دانید. 

رجال اند ک بدانها وحی می شود؛ رجال اند ک اهل ذکرند. رجال اند ک مأخذ و مرجع سؤالند.

و اما مهمترین آیه:

{ فی بیوتٍ إذِنَ اللهُ أن تُرفَعَ وَ یَذکَرَ فیها اسمُهُ یُسَبِّحُ له فیها بالغُدُوِّ وَالآصال 

رِجالٌ لا تُلهیهم تجارَةٌ و لا بیعٌ عن ذکرالله و إقامِ الصّلوة و ایتاءِ اَّکوة یخافون یوماً تتقلّب فیه القلوبُ و الأبصار }

در بیوتی ک خداوند اذن داده تا رفعت یابند و در آنها اسم او را ب ذکر آورند؛ و در آنها صبح و شام تسبیح گفته شود؛ رجالی هستند ک تجارت و معامله آنها را از ذکر خداوند و إقامه ی نماز و اعطای زکات باز نمی دارد؛ آنها از روزی خوف و هراس دارند ک در آن روز دلها و دیدگان منقلب و دگرگون می شوند.

رجال اهل ذکرند.

رجال اهل تسبیح اند.

رجال محدود در زمان و مکان نیستند مگر ب اقتضای ذکر و تسبیح.

رجال اهل تجارت و معامله هستند ولی تجارت و معامله ای ک آنها را از یاد خدا باز ندارد.

رجال، اقامه کننده ی نمازند.

رجال اهل زکاتند .

رجال خوف دارند؛ خوف از قیامت.

رجال دارای قلب اند و دارای بصیرت. اهل عشق اند و معرفت.

_____________________________________

و اما اینها همه بر قلم سایه جاری شد در روزی ک دو فرزند از خانواده در بستر بیمارستان با درد دست و پنجه نرم می کنند و مورد ابتلای حق تعالی گشته اند.

بارالها

دعای این مادر دلسوخته و دلشکسته را در حق فرزندان او مستجاب بگردان و آنها را از هر بلا و مصیبت و گرفتاری نجات ده و آنها را از رجال حقیقی قرآنی ات قرار ده.

بحق محمد و آله الطاهرین

ربّنا و لاتُحَمِّلنا ما لاطاقةَ لنا به و اعف عنا واغفر لنا و ارحمنا أنت مولانا

 


بعضیها عشق را قبول ندارند؛ بعضی عشق را حرام می دانند؛ هرکسی از ظنّ خود تعبیری می کند و حکمی صادر می کند و فتوایی می دهد. براستی حقیقت چیست؟

عشق چیست؟ و اینکه آنرا مجازی و حقیقی می نامند بر چه اساسی است؟

اصلا مگر نه اینکه این عالم همه و همه مجاز است و حقیقت چیز دیگری است؟ پس بهتر است بگوییم در این عالم همه چیز مجازی است و اگر می گویند فضای مجازی، بدان ک مجاز اندر مجاز است و اگر می گویند عشق مجازی، مجاز اندر مجاز است. پس وای بر ما ک همه چیزمان مجازی است و اینهمه مدعی هستیم. و وای بر ما ک از حقیقت رو بر گردانده ایم و تشنه ی حقیقت نیستیم و در پی آن هم نمی رویم.

.

آنها ک عشق را حرام می دانند، مگر نمی دانند ک حرام، فقط حرامی است ک خدا و پیامبرش حرام کرده باشند؛ کجای شریعت، عشق را حرام کرده است؟

حریم و حدود عشق چیست؟

حرام بودن عشق، چه معنایی دارد؟ اصلا عشق یعنی چه؟

.

و وا اسفا بر ما ک جرأت نمی کنیم از عشق سخن گوییم. ک تا کلامی بر زبان می آوری، ب صدها مرض تو را متهم می کنند و مجنونت می خوانند و ب چشم بیمار ب تو می نگرند. وای برما.

.

براستی مذهب عاشق ز مذهبها جداست.

براستی فقط عاشقان درد عاشقان دانند.

شما را ب خدا وقتی سخن از عشق می شود، خطوراتتان بسوی این عشقهای کذایی لاابالی و هرزه کشیده نشود. اصلا مگر ما انواع عشق داریم؟ عشق ک انواع ندارد. عشق ک ناخالصی ندارد. عشق ک تقسیم ندارد. عشق واحدی بیش نیست. واحدی جلوه کرد و شد بسیار.

.

نمی دانم چرا نمی توانم کوتاه و مختصر بنویسم.

یکی گفت چه خوب است ک می نویسی. 

مگر من می نویسم؟ من کیستم ک بنویسم؟ مگر قدرتی دارم ک بنویسم؟ اوست ک می نویسد و اوست ک بر قلم می راند.

__________________________

چند روز پیش، درست چند ساعت پیش از وقوع تصادف فرزندان من، خبر دادند یکی از اقوام نزدیک همسر ب رحمت خدا رفته. هنرمند بود. نقاش. خداوند رحمتش کند. مرد آرام و باوقاری بود. و بسیار ب من احترام می گذاشت و تنها کسی بود در فامیل ک قدر هنرهای مرا می دانست و تجلیل می کرد و با احترام خاصی یاد می کرد.

بعدها دریافتم شب پیش از وفاتش، در پیج اینستای خود، آخرین پستی ک گذاشته این دو بیت شعر را نوشته بوده:

.

مرغ شب خوان ک با دلم می خواند

رفت و این آشیانه خالی ماند

آهوان گم شدند در شب دشت

آه از این رفتگان بی برگشت

.

همه می گفتند عجب شعری نوشته پیش از وفاتش. و من می گفتم عجب پیامی داد معبود، پیش از وفات عبدش. و آن هنرمند حقیقی بدین گونه از هنرهای او تجلیل کرد و ب پیامی او را نوازش نمود اما.

_________________________

آری،

نویسنده اوست؛ ما چکاره ایم؟

تمام عالم پیام اوست. لحظه لحظه و آن ب آن در ظهور و در تجلی است. می نوازد و می خرامد و عشق می کند و عشق می تراود.


اینجا بیمارستان است و دنیا هم برای خودش بیمارستانی است.

با این تفاوت ک بیماریها در اینجا ظاهر است و در دنیا، پنهان.

در اینجا خیلیها طاقت درد ندارند و ترجیح می دهند، بی حس و احساس، زمان بگذرد و ب آرامش برسند.

اینجا موقت است و همه دنبال درمانند و در دنیا نیز هم.

اینجا همه گویا وظایف را ب انجام می رسانند و کسی در فکر عاشقانه ها نیست، اصلا عشق اکسیر شده، محبت، کیمیا شده. اگر رسیدگی میبینی، همه در حد وظیفه است و رد مسؤولیت.

دنیای ما هم همین است.

هرچه بگردی، بندرت می یابی کسی را ک از سر عشق، محبت کند و از سر عشق ب همنوع خود توجه کند، حتی در حد دلجویی، حتی در حد احوالپرسی.

____________________________

یا نِعمَ الطّبیب

بیمار توأم.

تو را کم دارم.

و درمان دردم تویی، تو.

تو عدل و اعتدال روح و روان منی.

با تو میزان می شوم. با تو.

فقط کسی ک بر تو عشق ورزد، بی توقع، و خالصانه، حتی با وجود بی اعتنایی ها و عتابها و خشونتهای دیگران، باز هم عاشق است و عاشقی می کند.

الهی

ب من نعمت عظیمی عطا کردی ک شکرانه ای برایش قابلتر از جانم ندارم ک آنهم برای توست.


با بی نهایت خستگی، در بیمارستانی ک در حد خود پر از حرف و پیام است، سرانجام فرصتی یافتم قدری بنشینم و ب دردهای درونم برسم.

بیماری از سر درد و سوز، مسبّب درد و شکستگی اش را لعن میکرد و نفرین، پیش خود گفتم بیچاره نمی داند سرّ درد و آشفتگی اش چیست؟ 

اگر عاشق باشی و از سر عشق ب عالم و هستی و حوادث و موجودات و اسباب بنگری، مگر جرأت لعن و نفرین می یابی؟ لعن و نفرین در دل عاشق راه نمی یابد. باید عاشق باشی تا عمق حرف مرا دریابی.

بینوا آن بیمار ک دیگری را سبب درد خویش می داند. و حال آنکه لا حول و لا قوة إلا بالله، نه تو کاره ای هستی، نه من، ،،، هیچکس جز آن عاشقی ک خالق هستی است و خودش می گرداند و می چرخاند.

من و تو چه کاره ایم ک جرأت تطهیر افراد را داشته باشیم؟

کسی ک خود را عامل سعادت و رستگاری یا حتی رشد یکی دیگر می داند، آنهم با توجیه رفتار زشت و ناپسندیده ی خویش، چه مغبون است و چه خاسر، چه غافل، و چه سخت در بند نفس خویش.

چقدر درد نهفته دارد دل من.

و چه اشکهای ناریخته دارد چشمان من

در این بیمارستان، کاش مرا بستری می کردند، کاش مدتی ب حال خودم رها می کردند،،، کاش رها از همه،،، با او بودم و با او می ماندم


این منم

سایه

خسته و دلشکسته 

گوشه ای خلوت گزیدم تا کمی آرام گردم.

تقدیم ب آن سفیری ک شراره های عشق یار را در دلم شعله ور ساخت.

( این یک آهنگ تند و تیز است. کسانی ک خیلی در قید و بند حلال و حرامند گوش ندهند)

زمان، زمان سماع سایه است.

لیلة الجمع است و سایه را جای سرزنش نیست.

دل بسی تنگ است و شوریده.


فرمود:

لا أقسِمُ بِهذا البلدِ

و أنتَ حِلٌّ بِهذا البلد

____________________

تا تو ای پیامبر، در این سرزمین هستی،

این وادی حرمت دارد، آنقدر ک حق تعالی بخاطر وجود تو،

بخاطر بودنت در این خطّه،

بدان سوگند یاد می کند.

تمام عالم، تحت تأثیر وجود تو و حضور توست.

همانگونه ک فرمود:

سَخّر لکم ما فی السّموات و ما فی الأرض

عالم و عالمیان، تحت تسخیر آن نفس ربانی و رحمانی توأند.

و در غدیر، پیامبر، هرچه داشت، ب علی و ائمه علیهم السلام داد.

_____________________

و نیز فرمود:

وَ ما کانَ اللهُ لِیُعَذِّبَهُم  وَ أنتَ فیهِم

تا تو در میان اینهایی، خداوند آنها را عذاب نمی کند.

و مسلّماً صرف وجود فیزیکی، مطرح نیست.

تا زمانی ک نام و یاد و مرام و مکتب رسول الله در میان ما حیات دارد،

عذاب مرتفع خواهد شد.

و بر مبنای تشکیک مراتب،

در مورد اولیای برحق الهی هم، چنین است.

____________________

و تو مولای من

تو نیز مؤثرترینی در این عالم هستی.

یا مُؤثِّر، یا صاحب امان


قلب است.

ذو وجهین.

گاه اقبال دارد و گاه إدبار.

اقبالش نکو، إدبارش سخت.

کاریش نمی توان کرد.

وای از روزی ک بشکند و إدبار کند.

ب هیچ طریقی بر نمی گردد.

___________________

مخصوصاً اگر قلبی رؤوف باشد و رحیم

و مخصوصاً اگر چیزی یا کسی او را بشکند و درهم بریزد و خرد کند که.

چنین قلبی چگونه اقبال کند؟

می بینی؟

آنقدر شکسته ک باز هم.

فقط می گرید.

همین


در خاطرم هست یکی از تفریحات دوران تحصیل، پیدا کردن یک آهن ربا بود و براده های آهن.

آن روزها نمی دانستم اصلا داستان این جذب و جذبه و ربایش چیست؟

اولاً آهن ربا فقط براده های آهن، یا هر شیءی ک از جنس خود اوست و با او سنخیت و مسانخت دارد را جذب می کند؛ و حتی اگر ذره ای مسانخت نباشد جذب و جذبه و انجذابی صورت نمی گیرد. 

ثانیاً وقتی آهن ربا را در میدان جذب براده ها قرار می دهیم، آیا آهن رباست ک براده ها را ب سوی خود می کشد یا براده ها هستند ک بسوی آهن ربا می روند؟ کشش و جذبه، دوسویه است ک نتیجه ی جذب و انجذاب حاصل می شود. ب عبارتی آهن ربا شیء بیرون از خود را ک از سنخ خودش هست ولی از او دور افتاده، ب سوی خود می طلبد و هوای او می کند و قطعه گمشده ای از پازل تکامل خویش را در او می جوید، او را می یابد و بسوی خود می کشد و از سوی دیگر براده ی آهن نیز هم سنخ خویش را می یابد و با شدت و سرعت بسویش روانه می شود و سوق پیدا می کند و کشیده می شود و جذب می گردد.

.

و جالبتر و شگفت انگیزتر و حیرت انگیزتر اینکه:

وقتی براده ها جذب آهن ربا می شوند، در صورت عدم حصول فراق و تداوم اتصال و بقای وصل و صلاة، کم کم آنها هم آهن ربا می شوند و هرکدام خاصیت ربایش و جذب می یابند.

خوشا آنانکه دائم در صلاتند

{الّذین هم علی صلاتهم دائمون}

.

نمی دانم چرا یاد این عبارت از زیارت عاشورا افتادم:

ألسلام علیک و علی الأرواح الّتی حلّت بفنائک

***********************************

در سحرگاه امروز در حال غور و مطالعه ی کتاب نفیس و ارزشمندی بودم ک گویا زمانی ممنوع الإنتشار بوده و نویسنده اش هم مورد تکفیر قرار گرفته بوده است! کاری ب این حرفها ندارم چون بقول حضرت وصی علیه السلام: { ألنّاس أعداء ما جهلوا }.

متنی در این کتاب بود در خصوص عصمت ک ضمیمه ی این پست می کنم برای اهلش. و معذورم از ترجمه ی این متن. صاحبان عشق و کشف و شهود، خود ب رمز و راز این گفته پی خواهند برد:

فصلٌ:

و المتصف بالعصمة القائم بوظائفها المحتمل لإعبائها أنبیاء الله و رسله و خلفاؤهم و ملائکته لأنّهُمُ المُؤدّون إلی عباده؛ کما قال تعالی: { جاعلِ الملائکةِ رُسُلاً } و قول علیّ بن الحسین علیهما السلام فی الصّحیفة: و علی الملائکةِ الّذین من دونهم من سکّان سمواتک و أهل الأمانةَ علی رسالاتِک»؛ و قوله علیه السلام: و رسُلِکَ من الملائکةِ إلی أهل الأرضِ بمکروهٍ ما ینزل من البلاء و محبوب الرّخاء و السّفرة الکرام البررة و إنّما اشتُرِطَ اتّصاف الدّعاة إلی الله سبحانه فیما یأمر و ینهی ممّا یحبّ و یکره بالعصمة لتوفّر الدّواعی إلی الإقبال إلیهم و الثّقة بإخباراتهم لِیُتِمَّ لهمُ اللُّطفَ باتّباعِهم و ت عندنا مصاحبةً لهم کما یأتی من أوّل العمر إلی آخره لیَحصل تمام الإقبال و توفِّرَ دواعی المُکَلَّفین علی الإقبال و التّوجُّهِ إلیهم الّذی هو المقصود بالذّات من بعثهم و لهذا اعتُبِرَ فیهم ُ اتّصافَهم بها لاشتمالها علی الصّفات الحمیدة کما تقدّم و سلامتها من أضدادها إذ بسببها یرتسم فی نفس کلّ عارفٍ باتّصافهم بها اتّصافهم بغایةِ الکمال و نهایة الجلال الموجب لتعظیمهم و اعتقاد نورانیّتهم الّتی من شأنها أن تجذِبَ النفوسَ إلیهم و تنجذب انجذاب محبّةٍ و عشق کانجذاب الحدید إلی المقناطیس و ذلک لأنّه قد تقرّرَ فی الحکمة من أن النفوسَ بطباعها منجذبةٌ إلی الأنوار محبَّةً لها و عشقاً و کلّما کانت النّورانیّة أتمّ و أکمل کان انجذابها إلیها أشدّ و أقوی و إنّما کان اتّصافهم بغایة الکمال و نهایة الجلال لقُوَّةِ استعدادهم الّذی هو مقتضی صفاء نورانیّة موادّهم و تلاشی إنّیّتهم حتی برزت صورهم علی هیئة مشیّته و إرادته تعالی حتی لَحِقَت نواسیتهم بالمجرّدات و أقبلوا إلی معبودهم بجمیع الإرادات و تخلّقوا بأخلاقه فی جمیع الحالات فظهرت فیهم بمقتضی طهارة ذواتهم و شدّة مجاهداتهم و مراقباتهم .»

و الحق و الإنصاف تعبیری است بی بدیل و شگفت از مقام عشق و عصمت و جذب و جذبه ک : { لا یمسّه إلّا المطهّرون }

و وا عجبا ک در امتداد این غور، حقیقتی از حقایق اوّل ما خلق الله » و مقام عصمة الله الکبری» آشکار گشت ک دیگر زبان در کام باید گرفت و سخن برنتافت ک خوش گفت ملای روم:

هرکسی از ظنّ خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

_________________________

هرکه را اسرار حق آموختند

مهر کردند و دهانش دوختند


بسم الله الرحمن الرحیم

نکته:

در آیات کریمه ی قرآن حکیم ک دقت می کنیم می بینیم در 115 جایگاه و موطن، کلمه ی بسم » آمده و در چهار جایگاه و موطن، کلمه ی باسم ». در 115 جایگاه، بدون الف » و در چهار جایگاه، با الف ».

نکته:

در آیات حکیم قرآن مجید، در آن 115 موطن و جایگاه، بسم الله » است و در آن چهار موطن و جایگاه، بسم ربّ ».

پس اسم الله » را مفهوم و تجلّی و ظهوری است و اسم ربّ » را مفهوم و تجلّی و ظهوری دیگر.

آنجا ظهور و تجلّی در مقام الوهیّت است و اینجا ظهور و تجلّی در مقام ربوبیّت.

نکته:

برخی گفته اند ریشه و اصل و امّ کلمه ی اسم »، یا وسم » است؛ یا سمو ».

وسم » بمعنای علامت و نشانه ای ک با آن تمییز و عرفان حاصل می شود. 

سمو » بمعنای رفعت و بلندی است.

و وقتی در آیات کریمه ی قرآن حکیم تعمق و تدبر می کنیم در می یابیم که:

ریشه ی وسم » را ک جستجو می کنیم، فقط مشتقات اسم » از آن منتج می شوند. ولی ریشه ی سمو » را ک جستجو می کنیم علاوه بر مشتقات اسم، کلمات سماء » و سماوات » نیز منتج می شوند.

پس می توان گفت:

ریشه ی وسم » خالص و مطلق برای کلمه ی اسم است ولی ریشه ی سمو » مقیداتی نیز بهمراه دارد.

نکته:

شاید سوال پیش بیاید ک چرا ب » ظرف مبسوط و دحو شده است و نقطه و هبوط و .

بدان ای عزیز:

اولاً:  در ساختار و نظام عالم هستی، هر حرفی، و هر کلمه ای، و هر عددی دارای جایگاهی، خاص خویش است.

ثانیاً: حروف و کلمات و کلام کتاب قرآن، از سوی حق تعالی است ک حکیم است و چه در ذات، چه در صفات و چه در افعال، حکمتش جاری است. هر حرف، با هر شکلی و صورتی ک مقرر شده، با یک نقطه یا دو نقطه، ممتد و مبسوط یا مخزون و محفوظ ( در شکل و صورت ن )، یا خمیده و منحنی ( در شکل و صورت د )، دندانه دار و پله ای ( در شکل و صورت س )، یا هر شکل و صورت دیگر، همه حکیمانه است و هریک در خود اسراری نهفته دارد.

و حتی اینکه اینجا، در مبدأ کلام الله الحکیم، نقطه ی آغازین خلقت کلام الله، و ابتدای فاتحة الکتاب وجودی موجودات عالم هستی، حرف ب » صادر شده است؛ خود اسرار و حقایقی نهفته و پنهان دارد.

.

و الحمدللهِ کما هوَ أهلُه

***************************

 

 بخش اول تفسیر "کاشف النور" سایه


پسر دلبند من

یک ماه است در بستر درد افتاده ای و با این معضل غیر مترقبه ک برایت اتفاق افتاد، دست و پنجه نرم می کنی.

یک ماه است بقول خودت آن تصادف لعنتی، تو را از زندگی عادی ساقط نموده.

یک ماه است با درد فریاد می کشی و می سوزی و هوار می زنی.

یک ماه است بقول خودت نه پزشکان معجزه ای می کنند نه از دست کسی کاری ساخته است تا تو را از این درد جانسوز وارهاند.

می بینی؟

می بینی گاهی وقتها انسان چقدر در برابر درد ضعیف و ناتوان می شود؟

می بینی گاه یک درد چگونه یک انسان را از پا در می آورد و تمام اعضا و جوارحش را تحت تاثیر خود قرار می دهد؟

ولی فرزند نازنینم

بدان

ک انسان قدرتی دارد مافوق تمام قدرتهای عالم.

بدان

ک تو صاحب یک روح عظیمی. تو در خود چیزی داری ک می تواند تمام نیروهای عالم را در تسخیر خود در آورد. 

فرزند دلبندم

یکی مثل نمرود با آن همه عظمت و شوکتش در مقابل یک پشه عاجز و ناتوان می ماند و یکی مثل هریک از پیامبران معجزاتی می کنند و موجوداتی را در تسخیر و تصرف خود در می آورند و قدرت نمایی می کنند ب اذن الهی.

دلیر باش.

تن ب درد نسپار و قوی باش.

تو صاحب اسمائی. تو تسخیر کننده ی کل عالمی. تو چیره بر تمام نیروهای مافوقی. فقط کافی است اراده کنی. اراده. اشاره کنی و کن فی سازی.

بارها درد کشیدی و فریاد زدی و از مادرت طلب کردی ک درد ب یکباره نابود شود. ولی فرزند نازنینم این خودت هستی ک می توانی غالب و چیره بر درد خویش باشی.

اینهمه دعا کردند برای تو. اینهمه استغاثه کردند برای تو. همه دست بر دعا، توسل، زاری و التماس ب درگاه حق. ولی مادرت دعایی نکرد. دعای مادرت این بود: 

الهی

ای ک درد از تو و درمان ز توست.

تسلیم امر توام. تسلیم هر آنچه بخواهی.

تو خود شاهدی ک بر این بنده و بندگانت چه ها می رود. خودت دریابشان. خودت ب داد آنها برس. 

{ ربّنا و لا تحمّلنا ما لا طاقة لنا به }

الهی آمین یا ربّ العالمین


بسم الله الرحمن الرحیم

آغاز هر سوره با اسم است. اسم اللّه ی ک رحمان است و رحیم.

بسم الله الرحمن الرحیم هر سوره اختصاص ب همان سوره دارد و می بایست ب آیات ابتدایی سوره متصل شود.

می فرماید:

بِ 

اسم.

ب ، مانند ظرفی است مبسوط و کشیده و دحو شده، ک مظروف آن ب پایین افتاده و هبوط کرده است و علامت کسره و شکستگی و خضوع و انحنا دارد.

این ظرف مبسوط و دحو شده با نقطه ای هبوط کرده، ماقبل اسم، ظهور یافته و تجلی کرده است. کدامین اسم؟ اسم الله » جمیع صفات و اسماء، در مقام جمع، مقام لا اسم و لا رسم له. در مقام اندماج. در مقام احدیت. در مقام وحدت در عین کثرت.

اگر الله » را إله » مُحلّیَ به الف و لام بگیریم، یعنی اله ی ک معرفه شده؛ آن وجود تحیر انگیزی ک معرفی شده است:

{ إنّی کُنتُ کَنزًا مَخفِیّاً فَأحبَبتُ أن اُعرَفَ فَخَلَقتُ الخَلقَ لِکَی أعرَف }

او کنز مخفی بود و حب ّ و عشق ب معروف و معرفه شدن داشت؛ ازینرو خلق را ب خلقت کشاند تا معرفی گردد.

از کجا معلوم؟ شاید این ب، همان کنز مخفی است و نقطه اش همان نقطه ای است ک از آن اختفا صادر شده و آن نقطه هم حبّ است و عشق. در حالت جمع و در مقام وحدت و یکپارچگی و اندماج.

و آن نقطه، مقدم بر اسم شد.

و آن اسم، اسم الله است؛ جامع جمیع اسما و صفات. 

او ک حیرت انگیز است و حیرت برانگیز.

الله ی ک رحمن است و رحیم.

*************************

( این تفسیر، تفسیری است متفاوت با تمام تفسیرها. عزیزانی ک می خواهند این تفسیر را دنبال کنند لازم است اشراف کامل ب مباحث معرفتی و عرفانی عمیق در حد فصوص الحکم و مصباح الانس داشته باشند.)

هذا من فضل ربّی


بسم الله الرحمن الرحیم

امروز شنبه، اول ماه ذی الحجة سال 1398 ه.ش و اولین یوم از ایام الله و لیال عشر لیالی پایانی اربعین کلیمی، حسب الامر والیان امر و هادیان طریق هدایت، ازین پس کلا مطالب وبلاگ حول و حوش تجلی جدیدی مرقوم خواهند شد.

بنا دارم إن شاء الله ب مدد حق سبحانه و تعالی، تفسیری ب شیوه و سبک جدید از آیات کریمه ی قرآن ارائه دهم ک حس می کنم نتیجه ی یکسری القائات سبوحی است ک در طریق عشق موهبت فرموده اند.

حقیر این تفسیر را ( ک کاشف النور نام نهاده اند) یادگار و بقیّه ای برای آیندگان می نگارم و چنانچه از معاصران نیز کسی قدر این گوهر ارزشمند را دانست و ارج نهاد و سایه را چه با انتقاد و اعتراض چه با تشویق و ترغیب و تعاون مورد لطف خویش قرار داد حق تعالی وی را قرین رحمت و عنایت خویش سازد إن شاء الله


روزگاری، عاشقی رنگی دگر داشت. روزگاری عاشقی بود و عشقی بود و معشوقی. و این روزها، عشق ب افسانه ها پیوسته.

چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند

چه بر سر این جماعت آمده ک عشق را هوس می پندارند و قصد کامجویی نفسانی از آن دارند؟

چه بر سر این جماعت آمده ک وادی پر فراز و نشیب عشق الی الله را فقط ب روایات خود تفسیر و تحلیل می کنند؟

اینها نمی دانند تا زمانی ک در بند ظاهرند و جز طلب هوسناک ندارند، راهی ب سوی عالم مقدس عشق نخواهند یافت. 

مسیر عشق، مسیر خون دل خوردن است، نه هوسبازی. مسیر جان کندن است، نه لذتجویی. 

بباید خون دل خوردن، چه خونی

که هر یک قطره اش زهر هلاهل

استاد ما فرمود:

در عشق و جذبه، روح قصد اتحاد تا آخرین مرتبه را دارد ک جسم است.

ما چه می دانیم عشق چیست و جذبه چیست؟ رمز و رازی است در این گفتار ک اهل ظاهر را بدان راه نیست.

گر تو عاشق شده ای عشق تو برهان تو بس

ور تو عاشق نشدی پس طلب برهان چیست؟

هرگز اینگونه نیندیش ک عشق، آن چیزی است ک تو می پنداری. تا خودت سوخته ی کوره ی انسان ساز عشق نشدی، این صنم زیبا رو بر تو رخ نشان نخواهد داد.

و نیز بدان:

دار، دار مجاز است. اگر تو از مجاز عبور نکنی ب حقیقت راه نخواهی یافت، هرگز.

ما همه در قید و بند مجازها سردرگم و حیرانیم.

و باز استاد ما فرمود:

به حقیقت برسیدم ولی از راه مجاز

وه چه راهی ک بسی سخت و بسی دور و دراز

و حالا بیندیش ک این راه سخت و دور و دراز جز با عشق هموار نمی شود؛ ولی عشق چیست؟ 

زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست

در حق ما هرچه گوید جای هیچ اکراه نیست

در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست

در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

هر که خواهد، گو بیا و هرچه خواهد، گو بگو

کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست

بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود

خود فروشان را ب کوی می فروشان راه نیست

و اما سخن آخر اینکه:

حافظ مرید جام می است ای صبا برو

وز بنده بندگی برسان شیخ جام را


ای عزیز

بدان:

ک تنها اکسیری ک می تواند وجودی را در هم بریزد و او را منهدم سازد و دگرگونش کند و تجدید حیاتش دهد، عشق است.

بدان:

تنها نیروی سحرانگیزی ک می تواند انسانی را در نهایت تسلیم و خضوع و خشوع در آورد، عشق است. و اگر دیدی مدعیانی ک ادعای عشق دارند ولی تسلیم ندارند و سرسپرده ی معشوق خود نمی شوند، فقط ادعای عاشقی می کنند.

بدان:

ک با عشق می توان معجزه ها کرد. با عشق زندگی رنگی دگر دارد؛ عبادت، عبودیت و بندگی، و هرچیز دیگر، صبغه ای دگر دارد ای عزیز.

 

 


سر در گریبان تفکر و تعمق و تدبر فرو برده بودم ؛ ب مسائلی می اندیشیدم.

مطابق معمول ب اعماق آرامش بخش عالم قرآن کشیده شدم؛ و این آیه مرا ب سوی خود جلب و جذب کرد:

.

{ لقد کفر الّذین قالوا إنّ اللهَ هو المسیحُ بن مریم قل فمن یملِکُ من الله شیئاً إن أرادَ أن یُهلِک المسیحُ بن مریم وَ أُمَّهُ وَ مَن فی الأرض جمیعاً و لله ملکُ السّموات و الأرض و ما بینهما یخلُقُ ما یشاءُ واللهُ علی کلّ شیءٍ قدیرٌ }

.

ب تحقیق کفر ورزیدند آنها ک گفتند: همانا الله، همان مسیح پسر مریم است.

بگو: پس او چه کسی است ک چیزی از خداوند در مالکیت او باشد؟

اگر اراده کند ک مسیح بن مریم و مادرش و هرکه در زمین است، همه ی آنها را هلاک می سازد.

و ملکیت آسمانها و زمین و آنچه ما بین آنهاست، فقط و فقط در اختیار الله است؛

هرچه بخواهد، خلق می کند؛

و الله است ک بر هر چیزی قادر است.

***************************

این آیه زمانی تنزل یافت، ک برخی مسیح بن مریم را ب جای الله نشاندند و قدرت مالکیت را از حق تعالی گرفتند. اگر می گوید: { لقد کفر } ، کفر بمعنای پوشاندن حقیقت است.

شما چه می کنید؟ 

چرا حقیقت را نمی بینید؟

ک مالک حقیقی خداست. الله است با جمیع اسما و صفاتش.

باشد مسیح،

باشد عبد الله.

ولی حق ندارید او را بجای الله بنشانید.

حق مالکیت را از آن خدا سلب نکنید.

وقتی مسیح را بجای خدا می نشانید منظورتان چیست؟ که چه شود؟ چه را اثبات کنید؟ مگر تعیین جایگاه و مقام افراد دست شماست؟ مگر حق دارید بجز خداوند کسی را مالک عالم هستی و اشخاص بدانید؟ همان مسیح هم در مالکیت آن الله است. از خودش چه قدرتی دارد؟ 

چه فریاد غیورانه ای.

________________________

و در جای دیگر همین خدا، ب عبد خویش مسیح بن مریم عتاب می کند:

.

{ وَ إذ قال الله یا عیسی بن مریم ء أنتَ قلتَ للنّاس اتّخذونی و أمّی إلهین من دون الله }

.

خداوند فرمود: ای عیسی بن مریم؟ آیا تو ب این مردم عوام گفتی: مرا و مادرم را من دون الله، اله خود قرار دهید؟

و عیسای بینوا چه خاضعانه فرمود:

.

{ قال سبحانک }

.

تو ای خداوند، منزهی از اینکه دیگری جای تو بنشیند. منزهی از اینکه منِ عیسایی ک بر من قدرت تصرف و خلق و إحیای اموات عنایت کردی بخواهم ادعایی داشته باشم و دیگران را ب سوی خود دعوت کنم و آنها را از تو باز دارم.

اگر هم قدرتی دارم همه ب سوی توست و برای توست. تو بر من عطا کردی و من فقیری بیش نیستم.


گام اول:

{ وَ لَمّا یَدخُلِ الإیمانُ فی قلوبکم }

* ایمان باید داخل در قلب شود. دخول ایمان در قلب. *

گام دوم:

{ قالوا أمنّا بأفواهِهِم و لم تُؤمِن قلوُبُهُم }

* اکثریت مؤمن زبانی هستیم؛ ایمان قلبی شرط است.*

باید از ظاهر ب باطن رفت. از حواس ظاهری ب حواس باطنی. از ادراک ظاهری ب ادراک باطنی. از دریافت ظاهری ب دریافت باطنی. تا ایمان، عمق پیدا کند. رسوخ کند. جا بیفتد. نفوذ کند. 

گام سوم:

{ وَ مَن یُؤمِن بالله یَهدی قلبه }

* ایمان ب الله ( جامع اسما و صفات؛ جامع کمالات؛ جامع حقایق ) موجب هدایت قلب است.*

جامعیت، جامع الأطراف و جامع الأکناف بودن را قلب ب ما می دهد. ایمان قلب. هدایت قلب.

گام چهارم:

{ وَ جَعلنا منهم أئِمَّةً یهدونَ بِأمرنا لمّا صَبَروُا وَ کانوُآ بِآیاتِنا یوقِنوُنَ }

* اگر ایمان و هدایت، حتماً و ااماً بایستی قلبی باشد، در این مسیر پیشوایانی هادی راهند. هادی امر. و در این مسیر هدایت، در این وادی امر، صبوری لازم است؛ حلم و تحمّل؛ تا یقین حاصل شود.*

( آنها ک بی صبرند و ب هر دلیلی تعجیل در امر دارند، ره ب جایی نمی برند. از هدایت طرفی نمی بندند. قلب است و صبوری. و چه سخت است صبر قلب )

گام پنجم:

{ أمراً من عندنا إنّا کُنّا مُرسَلین 

رَحمَةً من ربِّکَ إنّه هوَ السَّمیعُ العلیم }

*ایمان، هدایت، امر، رسالت، رسول، رحمت* همه ارتباط مستقیم با قلب دارد. قلبی ک مظهر جمال است و رحمانیت و عشق و رحمت و مهر و عطوفت*

گام ششم:

{ ربَّنا لا تُزغ قلوبَنا بعدَ إذ هدیتنا و هب لنا مِن لدنک رحمة إنّک أنت الوهّاب }

و حرف آخر اینکه دعا باید.

ک اگر رحمت الهی شامل حالمان شد، و حتی اگر رسولی آمد و قلب ما در مسیر هدایت قرار گرفت ب واسطه ی رسالت آن هادی امر، برای تثبیت دل، ثبات قلب، بایستی دعا کرد و تداوم آن ایمان و هدایت و یقین قلبی را از خدا خواست.

قلب ب همان سرعت ک اقبال می یابد با همان سرعت هم ادبار می کند.

* یا مقلّب القلوب

ثبّت قلبی علی دینک * 


مولوی

اگر یکی را ک دوستش داری از دست بدهی، بخشی از وجودت همراه با او از دست می رود. مانند خانه ای متروکه اسیر تنهایی ای تلخ می شوی. ناقص می مانی.

خلأ محبوب از دست رفته را همچون رازی، درونت حفظ می کنی. چنان زخمی است ک با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمی یابد. 

چنان زخمی است ک حتی زمانی ک خوب شود، باز خون چکان است. 

گمان می کنی دیگر هیچ گاه نخواهی خندید. سبک نخواهی شد. زندگی ات ب کورمال کورمال رفتن در تاریکی شبیه می شود؛ بی آنکه پیش رویت را ببینی. بی آنکه جهت را بدانی، فقط زمان حال را نجات می دهی.  شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات مانده ای.

اما فقط در چنین وضعیتی، یعنی زمانی ک هر دو چشم با هم در تاریکی بمانند، چشم سومی در وجود انسان باز می شود. چشمی ک بسته نمی شود. و فقط آن هنگام است ک می فهمی این درد، ابدی نیست. پس از خزان موسمی دیگر، پس از گذر از این بیابان وادی ای دیگر در راه است؛ پس از این فراق نیز وصالی ابدی.

با چشم معنوی ک نگاه کنی، شخصی را ک تازه از دست داده ای، همه جا می بینی. در قطره ای ک ب دریا می افتد. در جزر و مد ک با بدر حرکت می کند. و در نسیمی ک می وزد ب او بر می خوری. در رملِ کشیده بر شن؛ در دانه ی بلوری ک زیر آفتاب می درخشد؛ در تبسم کودک تازه متولد شده؛ در نبض مچ دست او را می بینی.  

وقتی در همه جا و همه چیز می بینمش، چطور می توانم بگویم شمس رفته؟

.

ملت ما، ملت عشق است.

طریق ما، طریق عشق.

در زنجیره ی بی پایان دل ها تنها یک حلقه ایم. اگر جایی از زنجیر بگسلد، فوراً حلقه ای دیگر ب آن افزوده می شود.

ب جای هر شمس تبریزی ک می رود، در عصری دیگر، در مکانی دیگر، با اسمی دیگر، شمسی دیگر می آید.

یکی شمس ب دنیا می آید.

یکی شمس از دنیا می رود.


بسم الله الرحمن الرحیم

زمان، زمان رحیل است.

وبلاگ سفیر عشق، مدت زیادی نیست ک کار می کند. ولی حس می کنم ک باید بروم. بیش از آنچه بتوان تصور کرد، خسته و دردمندم.

از همه ی بلاگرهایی ک در این مدت از مطالب و پستهایشان بهره بردم تشکر می کنم. و برای همه ی آنها آرزوی توفیق دارم.

اولین وبلاگی ک ساختم شاید حدود ده سال پیش بود در میهن بلاگ. و البته آن زمان تجربه ی زیادی از وبلاگ نویسی نداشتم و چیزی هم برای گفتن نداشتم.

در حال حاضر چندین وبلاگ دیگر هست ک موضوعات آنها تخصصی است و بحمدلله بدست دوستانی سپرده ام ک کمک می کنند و می گردانند.

حسب الامر یکی از اساتید، اقدام ب نوشتن تفسیر کاشف النور کردم ک ترجیح می دهم روی کاغذ بنگارم و اگر توفیقی حاصل شد ب دست طبع و نشر بسپارم. اگر هم نشد ب وارثان سپرده خواهد شد تا این میراث ب دست اهل و مشتاقانش برسد. إن شاء الله تعالی.

این وبلاگ تعطیل خواهد شد و در راستای آن، وبلاگ طوبای نور هم معلق خواهد ماند.

اگر چنانچه کامنتی بی جواب ماند، علت آنرا بدانید.

کلا پس از حدود بیست سال کار در فضای مجازی ( درست در سالهای اولیه ی ورود رایانه ب کشورمان، کار با آنرا یاد گرفتم و استفاده می کردم؛ تا زمانی ک اینترنت بصورت dial up آمد، در این فضای مجازی قرار گرفتم و تا کنون همچنان این فضا بوده و هست) اکنون زمان آن رسیده دیگر ب جمع کوچک درسی خود برسم و در کنج خلوت و وحدت، روح و روان خویش را تصفیه سازم و معتدل و موحّد.

شاید هم کم کم باید بار و بنه ی رحیل از این عالم را ببندم و رو سوی آخرت بروم. 

بدین طریق از تمام دوستانی ک در این مدت ب انحاء مختلف با آنها سروکار داشتم و گهگاه حتی اذیتشان کردم و چه بسا رنجشی از این حقیر بر دل گرفته باشند، تقاضای عفو و اغماض و بخشش دارم.

امید آنکه حق سبحانه و تعالی ب دیده ی رحمت خویش بر ما بنگرد و با عنایات خاص خویش جانهای خسته مان را بنوازد و ما را بیامرزد و غریق الطاف بی نهایت خویش سازد إن شاء الله.

حق جلّ و علا نگهدار تمامی شما خوبان باد. 

ارادتمند شما: زهرا حبیبی ( سایه )

************************

کلیه ی وبلاگها از حالت دنبال کردن» خارج می شوند. 


بسم الله الرحمن الرحیم

.

سرآغاز سخن

از کتاب مکنون عشق:

حم

عسق

که عشق آمد، ولی بی نقطه ی سین.

که عین، دیده ای است که می بیند و می بارد.

سین، سوز است و ساز و سپاس.

قاف، همان قله ی قاف است که ملجأ و نگهدارنده و قوام دهنده ی عاشقان است.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها