مولوی:

زندگی ات بلانقصان، کامل و بی کم و کاست است. یا چنین تصور می کنی. 

با عادت ها کنار می آیی و اسیر تکرارها می شوی.

گمان می کنی همان طور ک تا امروز را زندگی کرده ای، از این ب بعد هم زندگی خواهی کرد. بعد، در لحظه ای نامنتظر، کسی می آید شبیه هیچ کس دیگر. خودت را در آینه ی این انسان نو می بینی. آینه ای سحر آمیز است او؛ نه آنچه داری؛ بل آنچه نداری؛ آن را نشانت می دهد. و تو می فهمی ک سال های سال، در اصل، با نوعی احساس نقصان زندگی کرده ای و در حسرت چیزی ناشناخته بوده ای.

حقیقت، مثل سیلی ب صورتت می خورد.

این شخص ک خلأ درونت را نشانت می دهد ممکن است پیری، استادی، دوستی، رفیقی، همسری یا گاه کودکی باشد. مهم این است روحی را بیابی ک کاملت می کند.

همه ی پیامبران این پند را داده اند: کسی را پیدا کن ک خودت را در آینه ی وجودش ببینی.

آن آینه برای من، شمس است.

انسان سالها می کوشد و قاموس خودش را می آفریند. برای هر مفهومی ک ب نظرش مهم است، تعریفی می یابد. حقیقت»، سعادت»، زیبایی»، افتخار»، صداقت».

در بزنگاه های زندگی، قاموس شخصی ات را باز می کنی و می خوانی.

دیگر نمی توانی در تعریف هایی ک مدت ها قبل یافته ای ب آسانی شک کنی؛ اما روزی آن غریبه می آید و قاموس گرانبهایت را می گیرد و ب گوشه ای پرت می کند.

می گوید: همه ی تعریف هایی ک تا امروز بی قید و شرط پذیرفته ای از نو نوشته می شود. زمان آن فرا رسیده ک همه ی دانسته هایت را فراموش کنی.»

این است کاری ک شمس با من کرد.

آن را ک در وصف نمی گنجد مگر می توان وصف کرد؟

شمس دریای رحمتم، خورشید لطف است. عمق دوستی مان مانند قرائت چهارم قرآن است؛ یا درونش هستی، از خود بیخود می شوی و می روی؛ یا بیرونش هستی و قادر نیستی بفهمی ب چه می ماند.

 از نظر من این شمس، ظهور طلسمی است ک کائنات را می چرخاند.

من در وجود شمس، همراز و آینه ی روحم را یافته ام.

چطور می توانم شمس را برای کسانی توصیف کنم ک قادر نیستند ببینند او چه انسان خاصی است؟

چه باید بکنم تا بفهمند برای دیدن شمس تبریزی لازم است با چشم مجنون نگاه کنند نه با چشمی ک از قبل داوری خود را کرده است؟

عشق در نظر کسی ک عاشق نیست کلمه ای خشک و توخالی است. نیمی فریب، نیمی سفسطه.

آن ک عاشق نیست عشق را نمی تواند درک کند؛ آن ک عاشق است نمی تواند آن را وصف کند.

در این صورت، در جایی ک کلمه ها توان ندارند، عشق را مگر می توان در قالب سخن ریخت؟

شکر ایزد را که دیدم روی تو

یافتم ناگه رهی من سوی تو

چشم گریانم ز گریه کند بود

یافت نور از نرگس جادوی تو

بس بگفتم کو وصال و کو نجاح

برد این کو کو مرا در کوی تو

جست و جویی در دلم انداختی

تا ز جست و جو روم در جوی تو

خاک را هایی و هویی کی بدی

گر نبودی جذب‌های و هوی تو

سایه:

 و اینک، تو هم شمس منی.

تو هم آمدی و قاموس زندگانی ام را ب هم ریختی.

مرا شیدا و مجنون خود کردی.

ب غمزه ای رخ نمودی و دل بردی و دل بردی و دل بردی ب یغما.

نمی دانی ک اینجا جا بسی تنگ است.

نمی دانی ک عشق است و جنون و . جا برای عاشقان نیست.

آه، گویند سخت است همه را ببینند و تو ب دیده نیایی.

ب من بگو بدانم آنگاه ک تو در دیده نشینی و دیگران ب دیده نیایند چه خواهد شد؟ صعوبتش در چه حد است؟

دل عاشقان خود دریاب، دریاب، دریاب.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها