مولانا جلال الدین:

سالها در مدرسه تدریس کردم. با ده ها عالم شریعت ب مباحثه پرداختم. در فقه و حدیث بسیار پیش رفتم. هر هفته در بزرگ ترین مسجد شهر مسجد وعظ دارم. طلبه هایی ک نزدم آموزش دیده اند آنقدر زیادند ک دیگر شمار و نامشان در یادم نمی ماند.

خدا را هزاران بار شکر ک خانواده ای خوشبخت، شهرت و اعتباری بی خدشه، دوستانی قدیم، مریدانی صادق و طلبه هایی دارم ک از علمم مستفیض می شوند. در طول عمرم فقر و نیاز را نشناخته ام.

با همه ی این احوال، چرا در درونم خلأای هست ک درکش نمی کنم و شرحش نمی توانم بدهم؟ خلأیی ک روز ب روز بزرگ تر می شود؟ این احساس نقصان مانند موش موذیانه و حریصانه روح را می جود. هرجا ک بروم خلأ درونی ام نیز با من می آید.

انسانی این قدر کامل، باز ممکن  است ک احساس نقصان کند؟

یا در عین خوشبختی احساس غم کند؟

من ک روزهایم این قدر درخشان و بی عیب و نقص است و از موفقیتی ب موفقیت دیگر، از رتبه ای ب رتبه ای دیگر می رسم، چرا باید هر شب در خواب با آه و افسوس ب دنبال کسی بگردم؟

انگار درونم رازی است ک نه از دیگران، بلکه از خودم پنهان می شود. اگر روزی درویشی را که در خواب می بینم، در عالم واقع پیدا کنم، سرچشمه ی آن راز را از او می پرسم.

اما اگر نتوانم بار این حقیقت را بکشم، اگر بر شانه هایم سنگینی کند، آن وقت چه؟

شگفتا!

من، 

جلال الدین،

تا حال گمان می کردم ترس و وسوسه را نمی شناسم.

وه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم
کی ببینم مرا چنانکه منم؟
گفتی اسرار در میان آور
کو میان؟ اندرین میان که منم
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم 
بحر من غرقه گشت هم در خویش 
بوالعجب بحر بی‌کران که منم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها