مولوی

اگر یکی را ک دوستش داری از دست بدهی، بخشی از وجودت همراه با او از دست می رود. مانند خانه ای متروکه اسیر تنهایی ای تلخ می شوی. ناقص می مانی.

خلأ محبوب از دست رفته را همچون رازی، درونت حفظ می کنی. چنان زخمی است ک با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمی یابد. 

چنان زخمی است ک حتی زمانی ک خوب شود، باز خون چکان است. 

گمان می کنی دیگر هیچ گاه نخواهی خندید. سبک نخواهی شد. زندگی ات ب کورمال کورمال رفتن در تاریکی شبیه می شود؛ بی آنکه پیش رویت را ببینی. بی آنکه جهت را بدانی، فقط زمان حال را نجات می دهی.  شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات مانده ای.

اما فقط در چنین وضعیتی، یعنی زمانی ک هر دو چشم با هم در تاریکی بمانند، چشم سومی در وجود انسان باز می شود. چشمی ک بسته نمی شود. و فقط آن هنگام است ک می فهمی این درد، ابدی نیست. پس از خزان موسمی دیگر، پس از گذر از این بیابان وادی ای دیگر در راه است؛ پس از این فراق نیز وصالی ابدی.

با چشم معنوی ک نگاه کنی، شخصی را ک تازه از دست داده ای، همه جا می بینی. در قطره ای ک ب دریا می افتد. در جزر و مد ک با بدر حرکت می کند. و در نسیمی ک می وزد ب او بر می خوری. در رملِ کشیده بر شن؛ در دانه ی بلوری ک زیر آفتاب می درخشد؛ در تبسم کودک تازه متولد شده؛ در نبض مچ دست او را می بینی.  

وقتی در همه جا و همه چیز می بینمش، چطور می توانم بگویم شمس رفته؟

.

ملت ما، ملت عشق است.

طریق ما، طریق عشق.

در زنجیره ی بی پایان دل ها تنها یک حلقه ایم. اگر جایی از زنجیر بگسلد، فوراً حلقه ای دیگر ب آن افزوده می شود.

ب جای هر شمس تبریزی ک می رود، در عصری دیگر، در مکانی دیگر، با اسمی دیگر، شمسی دیگر می آید.

یکی شمس ب دنیا می آید.

یکی شمس از دنیا می رود.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها